ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
چنان سرگشته بودم هر شب کش دارِ پاییزی
بریده از خودم،در بندِ عشقِ شمس تبریزی
پریشان حال از این غربت،حوالی غروبِ غم
ندا آمد تو خود عشقی و از اِعجاز لبریزی
ترانه حقیقی
تورو کم دارم
من اینجا میون اینهمه رویا
تورو کم دارم من
اما چیزی باقی نیست به جز ما
با یه فنجون ویه دفتر،یه دنیا تجربه تو ذن
منو آفتاب،منو یادت،تمی از فرداها تو ذهن
بیاد یه موجی و ما رو رد کنه از کابوس هامون
ببره تا آرزوها، برسیم به رویاهامون
دیگه بسته ناامیدی،بریم اون دورا تا اوج
من بشم رنگ سفیدی تو بشو ادامه ی موج
چقدراین روزا خوبه، روزای باتو بودن
روزایی که میشه حتی قطعه شعری هم سرودن
ترانه حقیقی
همهی بودن
مچاله در غبار
با هر بار نگاه
از انحنای سقفها عبور می کنم
از تپش پنجره ی نیمه باز
با چشم های پرده پرده
تکرار کرکره ای
که گیر می کند زیر گلویم
با بغضی گنگ و سیب گاز زده
که خواب هایم را
از درخت تکان می دهد
عقربه لنگر بیندازد
بگویی
شب را سرکشیدم
و استخوان هایم را به بیابان برده ام
که زخم بر پای خواب رفته ام پیله ببندد
بگویی با یائسگی
چگونه دهان مرگ را ببندم
از کوههی ترس
از حواس کلماتت
از آشوب احتضار
که تو خوب می دانی
میان این همه رنگهای مخدوش
دیوانگی خورشید
می تواند گونه ی شقایق را گرم کند
مرضیه شهرزاد
کار من از غصهِ هجران گذشته است
کشتی دل به ساحل گِل بر نشسته است
از درگه نگاه زمان چو بنگرم به پسین
نقاش روزگار زین نقش بسیار نگاشته است
دستی که می گرفت جام و زلف یار
از بازی زمانه اکنون بر قامت گرفته است
هر نقش که میزند بر جام استاد سرنوشت
به سر انگشت میرند زمین و شکسته است
بر بو ستان نظر کنم رقص پروانه و گل است
بر شمع میرود خیال که بر آتش نشسته است
عبدالمجید پرهیز کار
شتاب می کند ایام زندگانی من
که بگذراند و پایان دهد جوانی من
نخوانده ای غزلم در کتابخانه ی شهر
بخوان و طعنه مزن بر کتابخوانی من
ز جلوه ی تو گذر کرده برکه ی نظرم
گذشته ماهِ تو از مرز کهکشانی من
مکن ملامتم ای گل در آستانه ی دی
که نیست فرصت و امکان باغبانی من
جداست مقصد سبز بهار خاطر تو
ز خاطرات زمستان ارغوانی من
مبند دل به چراغی که رو به خاموشی ست
گرفته رنگ فنا شمع جاودانی من
عبور کرده ام از قصر آرزویت چون
نداشت میل زمین روح آسمانی من..
ناصر یوسف نژاد
در فراسوی مرز تلاشهای مذبوحانه،
در قامت خوشرنگ یک انسان
در کنار شاخههای عریانی که با سبزی درخت همتراز شد...
سایهوار
سرشار از تردید میان گزینش امید و ناامیدی...
خزان، یاس را مرموزانه چپاول کرد
و سایه، در قامت انسان، بیدرنگ امید را به یغما برد؛
بدین ترتیب تا زمستان هم دوام میآورد
چه بسا تا بهار؛
اگر جایش گرم و نرم میبود.
زان پس در هیبت تازهاش تجلی مییافت
امید را میگویم
امید
خیلی زود خو میگیرد
به آنچه باید و شاید.
سارا طاهرخانی