یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

رو مکن به آسمان و هی نگو آه ای خدا

رو مکن به آسمان و هی نگو آه ای خدا
آنچه میگردی به دنبالش همینجاست به خودآ

به خودت آ به خودت آ به خودت آ ای همه
که خبر در کنج خلوت هست و نه در همهمه

ای مکان و ای زمان و ای جهان ای جانشین
من نگاه پشت چشمان توام خود را ببین

هر چه دل میگوید آن است با خیالت دم نزن
تو یقین و باوری بیرون بیا از شک و ظن

تیشه زن بر آن خدایی که بتش را ساختی
که مسیرت را به بیراهه ی مردم باختی

آتش دنیا گلستان می شود در پای تو
گر همین نکته بدانی که خداست خودآی تو

(ای تمام و ای سر انجام و شروع و مبدا کل جهان
کِی کجا من بنده ی تو بتوانم از تو گویم بر زبان )

مهسا عباسی

خیالِ با تو نشستن، جوازِ معتبرم شد

خیالِ با تو نشستن، جوازِ معتبرم شد
شبی که از تو گذشتم، شروعِ دردِسرم شد

شبی که بی تو نشستم، ستارهٔ سحرم رفت
زِ خود گذشتم و دیدم، بدونِ تو ضررم شد

تمامِ زندگی ام از تو بودو بین که چه آسان
مُرورِ خاطره ها، ناله هایِ بی ثمرم شد


به دامِ عشقت اسیرم، اگر چه عبدِ حقیرم
شروعِ غفلتِ من از نهادِ بی هنرم شد

صدایِ قهرِ تو را در سکوتِ خود بشنیدم
دلِ شکسته ات آماجِ هجمه ی نظرم شد

دو لب گشودم و گفتم، بیاکه بی تو غریبم
اجابتِ تو رَهی بَر دعایِ بی اَثرم شد

شدم مسافر و در ره، به عشقِ تو بسرودم
هوایِ کویِ تو یارَب، بهانه ی سفرم شد

برایِ واژه ی بودن، به شوقِ رفتن و پرواز
قصیده ای بسرودم، که ذکرِ هر سحرم شد

دوباره با تو نشستم، دوباره از تو نوشتم
طلوعِ عشقت امیدی، بر عمرِ مختصرم شد


معصومه یزدی

مرا از من گرفتی با دو چشم خیس باران

مرا از من گرفتی با دو چشم خیس باران
چرا کردی به جانم قصد کشتن را تو اسان

نیازم را چه حاجت بوده بربازار گرمی
مگر رازم نکرده چشم هشیارت نمایان

ترا من چون طبیبی برسر بیمار دیدم
ندانستی دلم باشد دچارت مست ونالان

چه شبها آمدم کویت به دلداری شتابان
مگو آماده کردم صحنه بر روی خیابان

به قلبم وعده دادم تا که مجنونش نخوانم
نگفتم عشق لیلا درد دارد بس فراوان

به دستم شاخه گل خندان شده ،دارد پیامی
چرا از من گرفتی تو دو چشم خیس باران


رقیه محمدزاده ماکویی

هستی معلم است و جهان از معلمی

هستی معلم است و جهان از معلمی
نام از معلم است و نشان از معلمی

در جای جای خاطره ها رد پای او
نقش که مانده در دل و جان از معلمی

مانند شمع بزم فروزان جمع عشق
پرتوفشان که بوده؟ امان از معلمی

نون و قلم حکایت شان معلم است
بالا گرفته شرح و بیان از معلمی

او وارث به حق ردای پیمبری است
دنیا گرفته تاب و توان از معلمی

جایی برای جهل مرکب نمانده است
تا برکشیده تیغ زبان از معلمی


بنشین به یاد مهر و محبت کنار او
چنگی بزن به تار و بخوان از معلمی

علی معصومی

از عشق تو یکباره دلم سوخت تنش را

از عشق تو یکباره دلم سوخت تنش را
چون یک نخ ِسیگار که اَفروخت بدنش را
تا قصه ی دلدادگی اش فاش نگردد
چون غنچه ی نورسته ببسته دهنش را
برداشت ترک چینی دل در ره دلدار
ای دل به تماشا بنشین بند زدنش را
دُردی کش ومست آمده این دل که بگوید
یار ست که آتش زده دشت ودمنش را
قاضی به هوسبازی... ولی متهمش کرد
نادیده ونشنیده گرفت هم سخنش را
از غربت دلدار که جانش به لب آمد
بادست خودش بست دوبند ِ کفنش را
چنگی به دل من بزن ای مطرب ِ مجلس
شاید که رها کردی دل از اهرمنش را
ترسم که گنهکار شود یوسف صدیق
با اینکه زلیخا درید پیرهنش را


رضافرازمند

تمام توانم را گذاشته بودم تا درستش کنم

تمام توانم را گذاشته بودم تا درستش کنم
بی محبا خودم را در تمام حفره هایِ
عمیقِ مسیر رها میکردم تا بلکه یک سطح هموار بسازم برای بودنش،
یک جاده صاف و طولانی وسط یک دشت زیبا...
بی خبر از آنکه مسیرمان بر روی گُسل بنا شد و راه
هزار آوار نامیده شد

شیرین پناهی