یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

عاشق در بست توام بر تو فسانه میشوم

عاشق در بست توام بر تو فسانه میشوم
در نظرم جلوه گری ،عاشق خانه  میشوم
در حرمت نشسته ام  زار وملول گشته‌ام
بوسه چه میشود دهی ماه زمانه میشوم
واژه عشق کجا و من خلق چنین اثر کنم
خاک درت  شوم بدان برگ خزانه میشوم
پاره تن کجا شدی روح و تنم گشته به در
سر چو دهم  برای تو  عاشق بانه میشوم
منتظرت شدم بدان وصل توهم بهانه شد
جسم‌ و‌ تنت بمن بده عاشق شانه میشوم
آن لب خود بمن بده قند و‌عسل بکرده ای
من به کمال رسیده‌ام با تو جوانه میشوم
جعفری ازسپیده گوماه شب چهارده است
صادق عاشقان شدم دست بترانه میشوم
عاشق روی توشدیم از تو امان گرفته ایم
پاک شدیم ز هر گنه شمس شبانه میشوم


علی جعفری

گل های کاشی دلم شکوفاست

گل های کاشی دلم
شکوفاست
با یاد هر روزه ات
خوش به حال شعرهایم
که مطلعش
روشن می شود
به خورشید نگاهت
و پایانش
نقشی زیباست
از غنچه ی لبخندت


مریم ابراهیمی

گنجشکان سرگردان واژه

گنجشکان سرگردان واژه
دانه می چینند
از پنجره ی خیالت
آیه های بارانی اشک هایم
خبر از
نبودنت دارد
که چون رگبار بهاری
گاه و بیگاه
شیشه ی نازک احساسم را
خیس می کند
کدام انگشتت را
بر ساحل خستگی هایم
کشیدی
که پاک نمی کند
هیچ موج محبتی
جای خالیت را

مریم ابراهیمی

از اوج بدون بال و پر می افتم

از اوج بدون بال و پر می افتم
اشکم که ز پنهانی بصر می افتم

هر لحظه که نام کارگر می آید
من یاد کف دست پدر می افتم


شهدخت روستایی فارسی

ای رفته باز گرد که جانم به دست توست

ای رفته باز گرد که جانم به دست توست
در آرزوی دیدن چشمان مست توست

مرغ دلم اسیر تو باشد از ابتدا
در بند زلف پر شکن و پر شکست توست

وقتی صبا گذر کند از ، این سرای ما
درآن نسیم عطر تن دور دست توست


شعر و گل و شراب به دیوان شعر ما
یک گوشه از کتاب تو یا سر گذشت توست

ای پادشاه حسن چرا وقفه کرده ای
این تخت و این سریر برای نشست توست

دیگر که جان به تن از دوری تو نیست
تنها اگر که هست فقط هم ز هست توست

در چهره بدیع تو معبود جُسته ایم
این خلسه ای که هست ز روز الست توست


جعفر تهرانی

در زیـر دست و پای شهر بی تفاوت ها

در زیـر دست و پای شهر بی  تفاوت ها
گم کرده است این نسل، رویای قشنگش را

هر وقت آمد از مسیر رفته برگردد
تردید کرد و داد تاوانِ درنگش را

آمد سراغی از کبوتر ها بگیرد، دید
دارد یکی پُر می کند اینجا تفنگش را


با شعر و انگیزه رهایی بر نمی گردد
باید بپوشد بار دیگر رخت جنگش را

نسلی که عمرش رفته و با حوصله دارد
چک می کند تاریخِ تولید فشنگش را

بر شیشه های عمر دیو و دد نشاند باز
یک روز خشم انقلابی وار سنگش را

با موجِ آخر از تنِ شن های این ساحل
باید به دریا بازگرداند نهنگش را

هر چند این باغ از کلاغ و جغد لبریزست
یک روز پیدا می کند سبزیِ رنگش را

محمدحسین ناطقی