یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بر بام خانه چلچله را دار می‌زنند

بر بام خانه چلچله را دار می‌زنند
قفلی ز خواب بر دل بیدار میزنند
طوفان به پاست در دل ابر از سکوت کوچ
در باغ،مرگ چلچله را جار میزنند
تا نشکفد به شوق بهاران جوانه ای
شلاق برشکوفه ی هشیار میزنند
می‌بارد آسمان و ز اندوه ،قطره ها
بر خاک سرد چلچله ها زار میزنند
تا نشکند زنی لبک آرزو ،سکوت

با داس ترس گردن نیزار میزنند
خالی کند چو شاه غزل پشت واژه را
صد تازیانه بر سر بازار میزنند

کبری اسدی نیازی

آمد بهار جانان

ابرهای دلگیر
می باراندم
به انبوه کلمات سردرگم
می چکاندم
بر سطر شکسته طوفان زده
کنار تک برگ پاییزی
که قصدش
سقوط از بلندترین درخت
سرانگشتان زردش را می گیرم

بمان
به هم قول دادیم بهار که نوشته شد
شانه کنیم گیسوان گندم زاران را
که در رویای دانه هایند
آزاد کنیم کبوتران سفید را
که هنوز سر از تخم بیرون نیاورده اند

چشم در راه فصل های غزلخوان
رقصنده در باران
می شمارد
ضربان قلب دانه های زیر سطر زمستان را
نود
هشتاد ونه
هشتاد و هشت

آمد بهار جانان

منیژه سفیدبری

باید که قوی گشت ،شوی فاتح هر کار.

به نام خداوند عشق .
چشماااان تو محبوبترین چشمهِ دنیاست
از دیدهِ من بااااااااااااد تو را ای گل مهپار
افسوس کجا بود ز آن چهره که زیباااست
گَه بوسه زنم بر رخ گل یاااااااااد تو دلدار
.
معشوقهِ من در همه احوااال تو هستی
مستم ز نگاهت که پر از شادی و پر باااار
هر گز نکند باااااااااز بگویی که تو مستی
والله چنین نیست مرا گلبن اسرااااااااااار

.
هرگاااااااااه نظر می کند از شوق به رویم
آتشکده گردد دل من شعله زند باااااااار
باخنده بیاااااااااااید به برم با که بگویم
جز اوی نباشد رخ زیباااااااااای منش یار
.
لبحند ملیحش ببرد از همگااااان هوش
عطری که بجان بااااد و بُود تحفهِ عطار
در بر یکی جام و بگفتا که تو هم نوش
نوشیدن این بااده حلال است به ادبار
.
این باده عشق است مرا یاااااار پری رو
گر بااااااده بنوشی بکنی عشق من اقرار
باید به هر آن کار توااان داشت و نیرو
تا نیست تواااان کی بتوان راهیِ پیکار
.

هر جا، ره این خاااک وطن نیز قوی بود
دشمن بنگر،بااااد قوی هم که چه مکّار
قدرت که نباشد همه جا را تو سَری بود
باید که قوی گشت ،شوی فاتح هر کار.

ولی اله فتحی

از خیابان هستی که می گذری

از خیابان هستی که می گذری
در انتهای کوچه امید
آن جایی که رنج به بن بست می رسد
در خلوتگاه عشق
آن جا مرا می یابی
بر بالین فراغت می خوابم
غم با دستان چروکیده اش برایم چای می ریزد
و وقتی شادی پرده اتاقم را به کناره ها میزند
نور صفا می تابد بر رخ زندگی من
دلهره چندیست که نیست
او با آرامش دل خوب نبود
آرامش دل کیست؟
اوست دوست دیرینه من
نوازنده نت های قلب من
از ازل در دل من خانه داشت
رفیق فاب دل من بود
به تازگی دریافته ام...
او بر پهنه اقیانوسِ حضور است


بهنام بادپروا

دیرگاهیست دلم وادی تنهاییست

دیرگاهیست دلم وادی تنهاییست
بوی این غربت دل تا نهایت جاریست

دیرگاهیست که این کلبه ی متروک شده
مقصد همسفر و همدم و همراهی نیست

من بدنبال کسی میگردم

که پر از بوی زلال سحر است

او که از حال دلم باخبر است

عشق در خاطر او یک نظر است

و ازین راه فراموش شده رهگذر است

وقتی از کوچه ی پائیزی دل می گذرد

نم باران ز نگاهم سرریز

مستی عشق به جانم لبریز

آیینه مات مرا می نگرد

من بدنبال کسی میگردم

که در این معبد تنهایی دل عودی از عطر دلاویز الست ساز کند

با دو چشمان خمار آلودش روح را نشئه پرواز کند

و ز پای دل محصور شده قفل غم باز کند

عشق را بانگ زند و به خلوتگه دل ابدیت را آغاز کند

من بدنبال کسی میگردم که دلش جنگل صبح

دست خورشیدی او ریشه در داغ شقایق دارد،لاله را میفهمد
و در
آنسوی خیال با نم اشک غبار از دل خود میشویَد

او کسی است که با معجزه نسبت دارد

و پر از شعر خداست...


سارا اسمعیلی

در قلعه ای که ایلی نشسته بودند

در قلعه ای که ایلی نشسته بودند
من ایستاده بودم
زمزمه های بود مثل سراب، سرابی
کنجکاو شدم گاهی
و برای شنیدن حرف‌های بیهوده
بیشتر گوش ایستادم
چه حرف های تلخی
بی مزه و پر از آبی های آسمانی

بیشتر که فکر کردم
با خودم گفتم چه گلایه ای
من که از گل روی آسمانم رنجیدم
از خارها هرگز ،
هرگز گله ای نیست
و پشت به خارستان روزگاری را
می‌گذرانیم بخواب و عجب از کم خوابی.


حاتم محمدی