یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

پست ثابت

کاش فاصــــــــــلـه ها 
اجــــــازه مــــی دادن
 وقـــــتی قـــــ
ـــــلبــهـــا بــــــہ یــــاد هــــم می تـــپن
در کـــــنار هــــم بـــاشن . .

از آغوش صبحم

از آغوش صبحم
هنوز
بوی رویای شبت می آید
خورشید
اگرچه سرک می کشد
از پنجرهٔ بستهٔ احوالم
و هیاهویِ گنجشکان
فرو می ریزد بر بسترم
صبح را از هر روزنی
اما بر بالینم
مانده تاری از طرهٔ تو
که ندهمش به جهانی صبحِ بیداری


علیزمان خانمحمدی

به این خزان که

به این خزان که
دهر سبعانه پای می مالد حتی
بر نحیفترین رویان ها
و رویاها
یکان یکان خفه می شوند در نطفه
من و قلبم اما
عفیفانه بسنده ایم
به آغوشی عشقت یا درنگی دیدارت
باز نمی دانم آیا روزی ترا
به آغوشِ خواهم کشید
ای تنهاترین رویایِ خوشبختیِ من


علیزمان خانمحمدی

گفتی تمام عشقِ مرا

گفتی
تمام عشقِ مرا
در یاسی کاشته ای که
هر صبح با نوازش دستانت
جوانه ای نو می رقصاند
مبادا در تاریکیِ طویلِ این شبها
بسپاریم به بیداد ظلمت
در رواق منظرم شمعی افروز
هر روز به ملاقات خورشیدم ببر
و برای نفسهایم پنجره ای بگشا
که بس بیزارم از این خفقان خزان وُ
قفسِ شیشه ها
که نهان کرده از دلِ شیدای من
نورِ رخسارِ تُرا


علیزمان خانمحمدی

آسمان، دیدن نداشت

آسمان، دیدن نداشت
اَبر، غمگین بود امّا
میلِ باریدن نداشت..

آفتابی تند و سوزان
بر تنِ خشک بیابان ، می‌نشست..
ذرّه ذرّه می‌شکست
قلبِ بی جانِ زمین،
حال و روزی این چنین..


از هجومِ خستگی
طعم تلخِ این جدایی
بعد از آن دلبستگی..

آسمان، بی رحم و سرد
نگاهش طعنه آمیز و
سکوتش، مثل درد..

در زمین جانی نبود
ساده دل را داده بود و
چیزِ پنهانی نبود

ناگهان روزی رسید
لحظه ای خود را رها کرد
از مَدارش دل برید..

آسمان بی سرزمین
آن غرورش رفت و شد
با بغض هایش همنشین..

دل به اُمّیدش سپرد
در پیِ ردّی سفر کرد و
قدم ها می‌شمرد..


ولی افسوس؛
از زمین تا آسمان راه درازی بود...

علیرضا تندیسه

یافتم ، آن آدمِ خوبِ خودم را یافتم

یافتم ، آن آدمِ خوبِ خودم را یافتم
همنشینِ سال ها تنهایی اَم را یافتم

یافتم آن نازگل ، از باغِ زیبایِ حیات
جلوه ای از لطفِ حق سویِ خودم را یافتم

یافتم یاری که مَه را مانَد او ، حینِ ظُلَم
رَخشِشِ بی مثلِ نورَش بر تنم را یافتم

یافتم آن گمشده نیمی ز خود ، در بحرِ عشق
بحر را پارو زدم تا کامِلَم را یافتم

یافتم آن ساغرِ مِی را که بی مِی بود و لیک
مَست می کرد و دلیلِ مستی اَم را یافتم

مهدی مستی زاده اضماره