ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
من زاده فصل پاییزم
فصلی از جنس برگ های رنگارنگ
پاییزی با قدم زدن
میان خش خش هزاران برگ
و این..
پاییز است که..
انتظارها رو به سر می رساند
خاک تشنه و انتظار کشیده
با صدای دلنشین باران
جلوه و طراوتی تازه می بخشد
پرستوهای عاشق از راه می رسند
و این..
پاییز فصلی از هزار رنگ هست
که به پیشواز آنها می رود
آری...
پاییز فصل دوست داشتنی من است
فصلی برای شاعری تنها..
علی فلامرزی
بیا ای چشم آبیت رنگ دریا
بریم با هم دیگه گشت و تماشا
بشینیم روی سنگی تک و تنها
بگیم از امشب و دیروز و فردا
بخونیم نغمههای عاشقونه
نگیریم بهر یکدیگر بهونه
به تن از مخمل سبز صداقت
بپوشیم جامه عشق و عطوفت
به زیر نوری از مهر و محبت
شوم تنها عروس شهر غربت
مشو از من جدا با هر فریبی
اگر با من بمونی کی غریبی
فروغ قاسمی
عشـق، آتشبازیِ بیباکی اسـت
که شـعلهاش
از اسـتخوانِ ترس،
قلمرویی از نور میتراشـد.
هرچه سـوختی، جهان توسـت.
و اینجا، در ژرفنایِ نمکزارِ وجود،
صدفها زمزمههای خود را
به ریگهای بسـته میدوزند:
«دسـتهایشـان قفل اسـت،
و زبانهایشـان سـکّههای خاموش.»
خدایانِ حسـابگری که
تنها به زمزمۀ زوالِ خویش گوش میدهند.
اما آنان که دل را
قربانیِ آتشِ آشـکار میکنند،
در هر سـوختن،
اقیانوسـی را میزایند.
درد، خنجری اسـت که از پیکرِ شـب،
صبحِ روشـن میدزدد.
و چهکسـی میداند؟
شـاید زندگی
تنها خاکسـتری اسـت که پرواز را
به خاطرۀ بالهای سـوختهاش میآموزد…
عاشـقان، با انگشـتانِ سـوختهشـان،
نقشِ دریایی را بر درگاهِ نیسـتی میکشـند:
«هرچه را نسـپاری،
تو را در پوسـتۀ خویش خفه خواهد کرد.»
وحید امنیتپرست
در انتظار کدامین صبح
_ به امید کدام نیمروز
پا در یک کفش کرده ای
امروز......!
نه باران همیشه می بارد
_نه ماه همیشه در آسمان
نه آفتاب سایبان...
در سایه کدامین غفلت
در خوابی .....؟
ببین چگونه باد
_ بادبادک بخت ترا
بر باد میکند ......!
محمود رضا فقیه نصیری
ماهتابی کو که باشد رونق سوسوی ما
سر گذارد تا سحرگه بر سر بازوی ما
در سکوت و انجماد لحظه های بیدلی
دل سپارد در هوای نغمه هوهوی ما
شبچراغ از اختران بی نشانی ها شود
هی بپاشد پرتوی چشمک زنان را سوی ما
ما هزاران جاده نارفته را پیموده ایم
قصه دارد شهر ناپیدای تو در توی ما
برنمی تابد دلش غیر از هوای همدلی
آنکه بیند کوهی از ماتم سر زانوی ما
گرچه میدانی که با ما نارفیقی ها چه کرد
جای صدها دشنه دارد روی هر پهلوی ما
علتی جز سر بزیری در مقام یار نیست
می شکافت برق شمشیری اگر ابروی ما
علی معصومی
آن سوی پنجره، به گمانم بهار نیست
با اینکه رفته ای، به خیالت دچار نیست
دنیای رنگی ام، که سیاه و سفید شد
در قابِ خالی ات، اثری جز غبار نیست
لبخندِ یخ زده، نمِ خشکیده در نگاه
بغضی گره زده ، به عکسی که تار نیست
در کنجِ خاطره، شبِ در تو یکی شدن
فصلی که خوانده ام، دل من با تو یار نیست
آن سو تر از بهار ، بغلِ بازِ پنجره
رفتی و بعدِ تو، خبری از مزار نیست.
مطهره احمدی