| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
بمان در خیالم
ردپایت را جا بگذار
در سیارهی آتشین رؤیاهایم
بگذار عطر تنت؛ بگردد
در رودجاری کوچههای بی کسیام
شانههایت هالههای نورند
بر تنِ شبگردِ خسته یمن
آه! چه آرزوی دلنشینی …
با تو بودن
در جادهی ابریِ چشمانت
که مه از آنها میلغزد
ودر عمق نگاهم می بارد
در وَهمِ سکوتی تاریک و بیانتها
درکوچ همیشگی خوابهای شبانه ...
صبا حاجی بابایی
مُردم از پرسیدنت بانو! به من گو کِی؟ کجا؟
راحت جان گیرم از دستت پری رو کِی؟کجا؟
سر به روی شانه های مهربانت بسپرم
یا از این سو جام بردارم به آن سو کِی؟ کجا؟
آنچه می بایست، جاری باشد آن دم روح ماست
در دل و پیشانی و در چشم و ابرو کِی؟ کجا؟
تا بخوانی خط به خـطِ دفترم را مو به مو
یا که بنشانی لبم را بر لب جو کِی؟ کجا؟
دانم آخر وصف عیشش کار دستم می دهد
مرگ باشد بهترم از دوریِ او کِی؟ کجا؟
گو به من بانو کجا باید به آرامَم کِشی
زیر ابرِ خیس یا دریاچۀ قو کِی؟ کجا؟
گفت تابان بیش از اینم نایِ وصف العیش نیست
می دهم جان را برای وصل، برگو کِی؟ کجا؟
محمد رزاقی
بخار،
از لیوانهای سرد برمیخیزد؛
سایهای،
که پیش از زادهشدن
مرده است.
برگها،
نامههایی که پاییز سوزاند،
با صدای خیسِ کفشها
به خاک میلغزند.
برف،
قولیست که در دهانِ زمستان
یخ زد و شکست؛
بوی خاکِ بارانخورده
شهادت میدهد
به چراغی،
که پیش از افروختن
شکسته است.
باد،
واژههای سنگین را
در گلوگاه شیشه میفشارد؛
نفسِ خستهی رهگذری
بر شیشهی مهگرفته
جا میماند.
آینه،
چهرههای بینام را
در سکوتِ ترکخورده نگاه میدارد؛
هر ترک،
چون رگِ بریده،
به تاریکی
خون میدهد.
یلدا،
در تقویم خاموش است؛
شب،
از شمار افتاده؛
آنقدر
خودش را تکرار کرده
که قصه
نامِ پایان را
به خاطر نمیآورد.
هیچ حضوری نیست
که شب را بشکافد.
سایهها،
چون انگشتان سرد،
بر شیشههای خیس
روی آسفالت
کشیدهاند.
ساعت،
عقربکهایش را
در خوابِ دیدار
دفن کرده است.
چای سرد،
تبِ آخرِ نامت را
در خود تبخیر میکند؛
بوی تلخِ برگهای خشک،
نامی را
پیش از خواندهشدن
به خاک سپرده است.
میز،
کشتیای تنها،
که پیش از سفر،
غرق شده است؛
موجهای خاموش،
بر بدنهای
بیسرنشین
میکوبند.
شعر،
فانوسیست،
که پیش از درخشیدن،
شکسته است؛
باد،
خاکسترش را
به دوردست
پراکنده میکند.
او
بر شانههای خسته
میخواند
و میداند:
فصلها خواهند گذشت،
اما روشنایی،
همیشه
چند شب
دورتر است.
صدای پرندهای خاموش،
در دایرهی بیپایانِ تکرار،
به سنگ
بدل میشود.
خیابان،
با چراغهای خاموش،
به بیراهه
لبخند میزند؛
بوی نفتِ سوخته
سکوت را
سنگینتر میکند.
هر نگاه،
پیش از دیدن،
خاموش شده است؛
سنگی،
که هرگز پرتاب نمیشود،
در دستِ سایه
سنگین مانده است.
تورج آریا
نگاه میکنم
نه به دوردستها
که به حالا؛
به اکنونی که در آن
حضور ندارم.
نه در گذشتهام
نه در فردا؛
در لحظهای ایستادهام
که از من عبور میکند.
راستی،
زیستن
همین نبودن پیوسته است؟
سیده زهرا موسوی محمدی
خوبم
نفسی میآید و میرود
تکه نانی دارم و جرعه آبی
سایهی درختی بر سرم
آفتاب صبح بر شانهام
و دلی که هنوز
به مهر جهان
گرم است و آرام...
مصیب سالاری بهرامی
چشم از جهان گرفته جهانی دگر خوشست
سر شد زمانه هم که زمانی دگر خوشست
این جان کهنه لایق جانان اجل چو نیست
بستان ز من ندیده که جانی دگر خوشست
از بس در آرزوی تو ماندم به شب که رفت
طی شد هزار شام و هنوزم سحر خوشست
حاجت تویی که ذلت و عزت یکی شدست
ما را تو صاحبی که غلامی به در خوشست
جاروب مقدم تو به مژگان و اشک چشم
آبی زدیم و جلوه به این چشم تر خوشست
واقف به سر غیب شدیم از غیاب دوست
ساقی بگو که بادهی همچون خبر خوشست
دادی به پارسا تو سری این چه حاجت است
در پای سروری چه نهادم ، که سر خوشست
سر خوش بلا ز کوی تو هر دم رسید و باز
دانم که مقصدی تو و در خون گذر خوشست
پارسا یوسفوند
زندگیش بر روی دوشش بود
چشمانش چیز دیگری میگفت
در سراب افکارش گُم شد
هر کجا میرفت نرفته بود.
خسته بود برای از خود گفتن
می ترسید از سایه خود
خستهتر از خاطرات دور و نزدیک جا ماند
و گاهی در لابلای خود خستگی را رد میداد.
شاید به جرم نبودن
خودش را مجازات به بودن میکرد.
و گاهی نیز توهم میزد
به دنبال حیات در این سراب
به خیال آرزوهای گمشده
زنده شدن دوباره در این کابوس مه آلود.
عابد عارفی
تو را صدا میزنم
و صدا
در گورستانِ حرفهای ناتمام گم میشود
یلدا آمده است
با کاروانِ ستارههای خاموش
و من
هنوز در ایستگاهِ آخرِ انتظار
بلیطی به نامت را
در دستهای لرزانِ زمان میفشارم
سفره را پهن کردهاند
انارها مثل قلبهای شکافته میدرخشند
هندوانه قربانیِ شیرینِ تبرِ جدایی است
من
در کنارِاین همه ی روشنایی
سایهای هستم که به دیوارِفراموشی تکیه داده
و دودِ سیگارش را
به شکلِ حرف اولِ نامت میپیچاند
میخوانم از حافظ
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
و مصرعِ بعدی را
باد از لبهایم میرباید
میبرد به سوی تو
که در آن سویِ کوههای ظلمت
شمعی روشن کردهای
برای کسی که نیست
این فاصله
دیواری است بلندتر از باور
من هر صبح
نردبانی از شعر میسازم
و هر شب
مارِخزان از پایه ی آن بالا میآید
و میگزد دستانم را
تا رهایش کنم
ساعتشنیِ ستارهها
تا آخرِشب میریزد
من
در آستانهی صبحی یخزده ایستادهام
و میدانم
تو نیز
در آن سویِ این همه ی تاریکی
تنها شدهای
با خاطرهای از من
که کمکم
مثلِ ماهِ پشتِ ابر
محو میشود
حسین گودرزی