در زندگی، لحظه هایی است ،که ما دچارش میشویم...
تداعی یک خاطره در ذهن...
سکوتِ ممتدِ یک صدا..
و اما، بی رحم ترین نوعش، یادی که از چشمها جاری می شود...
ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
نیامدنش را باور نمیکنم
غیر ممکن است او نیامده باشد
حتماً، حالا
زیر باران مانده است
و ناامید و خسته
در خیابانها قدم میزند
من به باز بودنِ درها مشکوکم
رسول یونان
تو
مثل خنده ی گل ،
مثل خواب پروانه
تو
مثل آن چه که نا گفتنی است ، زیبایی
چگونه سیر شود چشمم از تماشایت ؟
که جاودانه ترین
لحظه ی تماشایی
حسین_منزوی
پُر شد از عطرت
فضای خانهام
ماهِ بی تکرار من
یادت بخیر ...
سید حسین رضویان
من بچه بودم
نه حرکتی
نه دلهرهای
نه رویایی
من فقط بلد بودم
کوچک باشم
و در آوازهای مادرم پنهان بشوم...
نه حرکتی
نه دلهرهای
نه رویایی
من فقط بلد بودم
کوچک باشم
و در آوازهای مادرم پنهان بشوم...