ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
در بازی عشق هزار معما هستی
از حل یک از هزار می رستی؟
گویند که عشق هست درذات وجود
اول بود آسان ،ازمستی آن کی جستی
عبدالمجید پرهیز کار
گنج قارونم تویی حال و هوایم پای تو
مِی دهی امشب به ما خواب و نوایم پای تو
دل خبر آورد به من جان خرابم بیخود است
نکته سنجی بر فلک آمد که جانم پای تو
دوست شاه مردم است با این صفای پر نجیب
عشق مال مردم است باید که یارم پای تو
دل فریبی چو نقیبی آتشی داری به شوق
شور جانی پر نگاری بوی نازم پای تو
چون جمالی چون کمالی ذات تو نقصی نبود
عمر دردی حال عشقی هر چه دارم پای تو
بلبل خوش نام تو بر زد ز گیتی عمر ناب
حیف عمر است جان من باشد دیارم پای تو
در نماز پاک است و من شور نگاهت می کنم
دیر شد ای تو خدا بازم که چشمم پای تو
غافلم بر سیرتت ای تو سرشت پاک پاک
نور ایمانم چه بود بازم که عمرم پای تو
عشق دادم ای خدا رغبت به دیدارم بزن
نور ده بر شوق من حجت ندارم پای تو
چشم بستم ای خدا بر این گنه سودی نشد
یار من عیبم بگو هر چه بدانم پای تو
دور شد بازم گنه نورت شده ایمان من
پر بزد جلوه به من شادم جمالم پای تو
باز گفتم یار من امشب هوایت با من است
آمدی بر جلوه ام گویم که عشقم پای تو
محمد اسماعیل اسدتاش
خواب پرواز میبیند
پرندهای
که پرهایش را
چیدهاند
زیر سر خوابگزار
ربابه حسینی
عقربه زمان ساعتها
زهر کمانه میکند
بر گرده ناتوانم
تا مرگ نفسی
نیست، هیهات
در من
مرگی میرقصد
که با زندگی دست
به یکی کرده تبانی
می کنند،، تا
زنده زنده تمامم کنند...
آه،، آه،، از این رقص
ناموزون واژه ها
در اندام قلم، که بر
پیکره ی ناتوان روحم
فرو می برد خنجری
از ملال و اندوه را
صدیقه جـُر
نی نیم از اهل خرد ، عاشق بیچاره شوم
در هوس روی نگار، شمع چو آیینه شوم
قند به روی شکرم ، بی خودم از حال خودم
و ز لب لعل مهر او ، شهر به آشوبه شوم
زیر و زبر گر بشوم، راحتم و نیست غمی
دست برم بر می ناب ، مست و دیوانه شوم
عقل رود از دل و جان، گر بنهد بر سر من
پای خود آن مشق نگار، لایق آن باده شوم
روزی خلق عیش حیاط، قسمت من آب حیات
میرم و تا زنده شوم و ز شرر آکنده شوم
شکر که اندر هوسش لایق وصل هو شدم
نیست بدم، زنده شوم، درخور آینده شوم
گفت که آدم نشوی و ز دلم آگه نشوی ؟
بین که آذر شدم و سوزم و سازنده شوم
سید علی موسوی
من و احساس قرار است که با هم باشیم
شاد و بی فاصله همسایه ی شبنم باشیم
دست در دست هم از کوچه ی یک شعر قشنگ
در غزل جاری و با قافیه همدم باشیم
بر لب ساحل دریای خیال از سرِ شب
مستِ حالاتِ خوشِ بارشِ نم نم باشیم
پایکوبان به تمنای سفیر گل سرخ
راضی از رایحه ی شوق دمادم باشیم
بین غوغای نگاهِ مه و شبهای بلند
شاهد چیرگی عیش فراهم باشیم
پر پرواز گشاییم به سر حد افق
فارغ از مشغله ها شهره عالم باشیم
اگر افتاد به تقدیر کسی در غم و درد
نکته ی شعر همین جاست که مرهم باشیم
علیرضا حضرتی عینی