ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
عقربه زمان ساعتها
زهر کمانه میکند
بر گرده ناتوانم
تا مرگ نفسی
نیست، هیهات
در من
مرگی میرقصد
که با زندگی دست
به یکی کرده تبانی
می کنند،، تا
زنده زنده تمامم کنند...
آه،، آه،، از این رقص
ناموزون واژه ها
در اندام قلم، که بر
پیکره ی ناتوان روحم
فرو می برد خنجری
از ملال و اندوه را
صدیقه جـُر
خداوندا اگر روزی
از عرش بلندت بر
زمین آیی و درد
مردمان بینی،
چه خواهی گفت
از این هـَنجار
این نامردمی یارب،،
گروهی تا به دندان
غرق در شور
و شعف کردی،
و بسیاری لباس
فقر پوشیدی،،
بگو یارب،
چرا تو این چنین کردی،؟
نمودی خلق انسانی سفید
زببا با ثروتی افزون
و در گرمای افریقا،
نمودی خلق سیاه چهره
فقیر ودردمند، و گشنه
هیکل ها سیاه، لاغز زغالی
چشم هادریده دندانی سفید
چون عاج فیل، برفی
نمی دانم چرا اندر میان،
بندگانت فرق بگذاری
ولی اینک ملول
و خسته و عاصی
کنم مهمان به یک
سیگار و وُتکایی
بیا یک شب به مهمانی،
نشین تو بر سر سفره
همان سفره که بابا
غم به لب دارد
و مادر با صفای سینه اش
هیچ گوشت، را کوبد
سر سفره ببین آب
و خورشتی نیست
و سفره گشته خالی،
و سکوتی سرد و جان فرسا
و از چشم پدر
اشک شرم و خجلت
شـُرِه می ریزد،
ولی یارب تو آن بالا،
چه کاری با زمین داری،
گمانم خود متحیر زِ
خلقت، در عجب مانی
تو آنجایی در عرشت
بسی زیبایی بی حد
و غرق نعمت و باده
که جبراییل و میکاییل
همه غرق آسایش
نمیدانم همی گویند
بهشتت ارمغان
خوبی و نیکی
همه اندر کنار
هم با شادی
و زمینت غرق
در گرداب بدبختی
اگر روزی گذر بر
کلبه ی متروک ما کردی
لباس مستمندان پوش
تا بشناسمت یا رب
صدیقه جـُر
قالی کرمان قشنگ و دامن چینت قشنگ،
هر دو زیبایند اما این کجا و آن کجا
جاده ی تهران،، هراز در پیچ وتاب و موی تو در پیچ وتاب
هر دو می پیچند اما این کجا و آن کجا،
شاعران در وصف شعر وعاشقت مست غزل
هردو معشوقند اما این کجا و آن کجا
ارگ بم بالا بلند وقد رعنایت بلند
هردو چون سرو خرامان این کجا و آن کجا
صدیقه جـُر
دردهایم را شنیدی بی دوایی تابه کی؟
مـُردم از داغ فراقت بی وفایی تا به کی
نذر کردم تا که برگردی به قربانت شوم
ای عزیز جان بگو درد آشنایی تا به کی ؟
گفته بودی خواهم آمد تا که غمخوارت شوم،،
من پر از درد و فغانم، این جدایی تا به کی،
مرغکی پر بسته ام در پشت قاب پنجره،،
خسته از رنج و غمم آید رهایی تا به کی؟
عمرِمن در حسرت دیدار تو طی شد ولی
همچنان در دام این عشقم فدایی تا به کی
حسرت دیدار مانده بر دل بی تاب من
ای فلک مهمان نوازی کن ، جدایی تا به کی؟
صدیقه جـُر
به نام عشق گذری کن به غزل هایم
تو حرف دلم را نخوانده می فهمی
بخوان حدیث مطربی را ومعنی کن
که متهمم نکنند شاعران به نادانی
تو سال هاست که شاه نشین غزلم بودی
نخند دلخوشیم هست این دو بیت پایانی
مرا به بند می کشد آن نگاه گیرایت
خدا کند به سوی کلبه ام نظر بفرمایی
ببین که با نگاه نشانم دهند رهگذران
مرا که مانده نگاهم به بیت پایانی
ببین که بی تو سرابم فـِسانه ای گشتم
مثال قو جان دهم به بـَحـر تنهایی،
صدیقه جـُر
من اگر پیرم گلم دل نوجوانی میکند،،
در میان بوسه هایت،
دل ربایی میکند،،
بوده وهستم مرید
سفره ی احسان تو،،
من به فرمان دلم دارم خدایی میکنم
شانه ای از بهر تکیه،، قلبی بهر وصال
نازنین با این تفکر زندگانی میکنم
صدیقه جـُر
در بهار دل تو میل به باران دارم
عاشقت گشته ام , و شوق فراوان دارم
به همان بوسه ی وقت سحرت حضرت یار
تو خدایم شدی ومن به تو ایمان دارم
درد دل باتو کنم خاطره ها میسازم
صدهزار شکر به مهرتو پیمان بستم,
نروی لحظه ای از خاطرم ای حضرت عشق
در دلم حس قشنگیست که جریان دارد
میزنم بوسه به لبهای تو قندوعسل است
چه کنم در طلبت میل فراوان دارم
ای که از کوچه ی معشوق دلم در گذری
برحذر باش که من ناوک مژگان دارم
نکند بوسه زنی عشوه کنی لعل لبش را بوسی
بگذر ازخطرش بوسه ی پنهان دارم
صدیقه جـُر
✍?به انتهای شعرم
که رسیدی
... سکوت کن !آری سکوت کن, و آرام باش,, ببین گوش کن
صدای امواج را می شنوی
که بر صخره های قلبم می کوبند ؟
مرغابی های عشق پرگشوده اند,,
چیزی ؛
در تدارک رفتن
درمن شکل گرفته است
ببین مرا
آغوش بگشا !
تن لرزه های, من
برمدارمشخصی نمی گردند
و خورشیدی
به کوهستان یخ زده ی قلب من نمی تابد
به انتهای شعرم که رسیدی
کلبه ای ؛ در دور ترین جای جنگل برایم مهیا کن,, فانوسی
برایم روشن کن ...
و از گوشه ی چشم هایت
قدری نگاه
در کاسه ی چشمان بیتابم بریز
که از دلتنگ ترین جای جهان
به دیدنت آمده ام.آذریان
صدیقه جـُر