یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بهار آمد و رفت و تو در پاییز ماندی

بهار آمد و رفت و تو در پاییز ماندی
چو بلبل نشستی بر شاخسارِ گمانی

چه فرهادکی جان به کوهسار سپردی
که شیرین نگه داشت عهدِ خزان را تو دانی

ز دارِ فراقت چه خون می‌چکد از دل
که بویش بهشتِ زلیخا برد ویرانی

اگر چه خطایی نبود جز وفاداری
به چوبِ اجل بستندت به جرمِ گرانی

کجاست آن که گفت از تو دستی بگیرد؟
فریبِ نفس بادش این وعدهٔ فانی


سحرگاهِ فراق است و بادِ سرد می‌وزد
تو در خاطره‌ها غرقِ آهِ ناتوانی

نگویی که چرا رفت و تنها گذاشتت؟
چه داند غریبِ دلِ سوخته، بی‌خبرانی

زمینِ غمت از اشک، دریا شده امشب
ستاره‌ها هم به ماتمت نشستند نهانی

کسی کو که در این شبِ تار، چراغی افروزد؟
فروغِ رخَت یادگاری ست در این ویرانی

هنوزم نفس می‌کشد این سینه برای تو
ولی کیست که بشنود آوازِ پریشانی؟

فقط سایه‌ات با من است در این تنهایی
همان سایه‌ای که ز جانم شدی تا به جانی...
سپیده دمِ اشک، شبِ هجران تمدید شد
هنوز آفتابی ندمید از افقِ جانی

چه بیدادگری کو که محکومِ فراق است؟
که در دیرِ زمان، عاشقان راست گرانی

هنوزم نفس می‌کشد این سینه برای تو
ولی کیست که بشنود آوازِ پریشانی؟

فقط سایه‌ات با من است در این تنهایی
همان سایه‌ای که ز جانم شدی تا به جانی...


کبوترهای حرم ره گم کرده‌اند امشب
که بوی گلِ وصل نیامد ز بوستانی

چرا شمعِ شبانه‌روزم همه اشک شد؟
چرا ماهِ من رفت به تاریک‌ترین کانی؟

اگر خاک شوم، بادِ غم پر کند عالم را
که از عطرِ تو خالی ست این بادِ خزانی

هنوزم ز لبهای تو یک ترانه می‌خواند
فراموشم مکن، ای نفسِ زندگی، ای جانی...


شیوا نره ای

بر خاک حضرت دوست افتاده بر زمینم...

بر خاک حضرت دوست افتاده بر زمینم...
از دشمنان چه باکی با دوست همنشینم..

مهرش فزون ز مادر نامی فراتر از ان...
چون نام او بگویم شیرین چو انگبینم...

از عشق او چه گویم تا حس من بدانی...
اول تو جای من باش در راه حق ببینم...

در بند او گرفتار چون عاشقان بیدار...
باید که تشنه باشی تا بنگری چنینم...

سلطان برای عشقش تا پای جان بمیرد...
چون نور در وجودم با عشق او عجینم...

رسول مجیری

مرا همراه با رودخانه گشتن

مرا همراه با رودخانه گشتن
کنار ماهیان مستانه گشتن
مرا چونان ببینی پر ترنم
بسان موج دریا پر تلاطم
مرا خواهم ز شورستان گذشتن
ز جنگل ها و کوهستان گذشتن
مرا شوق به دریاها رسیدن
زدریاها به اقیانوس رسیدن

در اقیانوس پر نور الهی
شوم من غرق انوار الهی

حسین محمود

نغمه ی شیوا در لحظه‌های روشن دیدارت ای نگار

نغمه ی شیوا در لحظه‌های روشن دیدارت ای نگار
آفاق را ز شعر تو معنا کنم، نگار

در عمق شب، کنار تو، آتش برافکنم
چون ماه گرم، شعله‌ی فردا کنم، نگار

موجی ز اشتیاق، روان بر مدار عشق
چون رودها، روانه‌ی دریا کنم، نگار
هر شب به یاد روی تو لبخند می‌زنم
تا در خیال آینه پیدا کنم، نگار

ای از نسیم صبح، پیامی برای یار
با واژه‌ها، تجلی رؤیا کنم، نگار

چون قطره‌ای که مست گل و اشک آشناست
در بزم شعر، نغمه‌ی شیوا کنم، نگار

بگذار تا دل از غم غربت رها شود
در خلوتم، ترانه‌ی سودا کنم، نگار

محمدرضا گلی احمدگورابی

من از ایل و تبار غربت دستان بارانم

من از ایل و تبار غربت دستان بارانم
عروس حجله های پرپر شب زنده دارانم..
گلو تر میکنم با گریه های بی حساب خود
حباب خستگی را میکشم پشت نقاب خود..
هم آواز پرستوها، غریبانه تر از هجرت
تنم افتاده در دام قفس های پر از نفرت..
درون شهر بی پیکر من از تکرار سنکوبم
جنون تلخ ساعت را سر دیوار میکوبم..
کنار دشت آلوده ، کمانِ خورده بر سنگم
دلِ سربازِ ترسیده میانِ آتش جنگم..
وداعِ سردِ آلاله ، سکوتِ ارغوانم من
حریقِ چشمِ غمگینِ گلِ یاسِ جوانم من..
نمی‌فهمد کسی ما را ، غروبِ قلبِ تنها را
که در اجبار می‌نوشد غمِ ناگفتنی ها را...


فرزانه فرحزاد

من نمی‌خواهم که باشم همچو مردابی

من نمی‌خواهم که باشم همچو مردابی
یا بسان ماهی مرده روی گردابی

دوباره رویشم باید تلاش و کوششم باید
خطا باشد رفتن به سمت و سوی سرابی

به روز و شب شدم دیده بانی بهر مردم
به حرفی شکستن دلم را که خوابی

کنون این من و یاران قدیمی به راه
بگوییم گل و گل بشنویم از جوابی

فروغ قاسمی