یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

ای چرخ، به پای سلسله برپا نکرده‌ای

ای چرخ، به پای سلسله برپا نکرده‌ای
راز دل خویش بر کس افشا نکرده‌ای

هر موج به بحر، شور تمنا نمی‌زند
جز آن‌که تو نقش او ز سودا نکرده‌ای

هر شاخ که سر برآرد از این خاک تیره‌فام
در زیر گمانه‌ی تو شکوفا نکرده‌ای

خورشید که می‌دمد ز دل آتشین صبح
این آینه را به دست مسیحا نکرده‌ای

چون اشک، به پای شوق جهان را زلال کن
هر قطره که هست، از تو دریا نکرده‌ای

در ظلمت شب، هزار ستاره به چشم ما
تو این همه نور را ز تمنا نکرده‌ای؟

فریادِ عدم که در دلِ هستی به گوش ماست
این سر به کمند عمر مهیا نکرده‌ای؟

آیا ز غبار ره که تو بر شانه‌ها زدی
چیزی ز خیال روز معما نکرده‌ای؟

فاضل، تو ز گرد کوی حقیقت چو می‌روی
چون صبح برآی، گرچه چو شب‌ها نکرده‌ای

ابوفاضل اکبری

من در این عقیم آباد
که سالهاست فصل عشق
میان دل مردگی ها گم شده
پناه می برم به خیال
که در آن جا
شط خاطره بس نورانی است
و به هر طرف می نگرم
بر سجاده ی عمر
تصویرخیالی قامت تو
قنوت بسته

نازنین رجبی

مرهم دل نمی شوی زخم به سینه میزنی

مرهم دل نمی شوی زخم به سینه میزنی                   
درد زیاد می کنی پناهمم نمی شوی
گرفته ای دلم ولی عاشق من نمی شوی                  
شکانده ای مرا ولی به دادمم نمی رسی
به یادتم ولی مرا ز یاد رها نمی کنی                     
میشنوی صدای دل ز غم رها نمی کنی
نمرده ام ولی چرا مرده رها نمی کنی                      
نشسته ام به کنج دل ولی صدا نمی کنی
سلامم نمی دهی غریبه هم نمی شوی                   

به دل شکایتت کنم شاهدمم نمی شوی
ز عشق تو بمیرمم فاتحه ام نمی دهی                  
کینه به دل گرفته ای جوابمم نمی دهی

هدیه مرادی

کاش موهایم بلند و بور بود

کاش موهایم بلند و بور بود
یا بولند و روشن و لخمور بود
کاش رنگ پوست همچون شیر بود
چشم ها قدری درشت و قیر بود
رنگ آن آبی اگر بودی چه خوب
یا به رنگ چای قاطی شیر بود
بین گردن تا جناغ سینه ام
قله هایی از سفید اکسیر بود

کل وزن من اگر بودی سبک
زیر شعر من پر از تقدیر بود
حیف شعر و فضل و هر دانشوری
خوب و با معنی و خوش تعبیر بود
لیک اگر گوید ورا صاحب لبی
آن لبش در شرع خود تحذیر بود
با وجو این همه دلدادگی های عظیم
من ندانم جنس دوم از کجا تقدیر بود
جنس اول این زنانند ای خدا
جنس دوم گر وجودی دارد آن، این پیر بود
موی ها رفته به قصد بازناگشتن فنا
پوست همچون کرگدن تصویر بود
لب چو تیوپ دوچرخه پر ز باد
چشمها خود آیت تصغیر بود
سینه ای پر مو چو پشت خرس و اسب
تا نوک انگشت پا از موی یک تقصیر بود
با چنین هیئت چو میمون نیجر
در خیالی خام بد درگیر بود

کوروش کوشا

ای صبح ز خورشید، تو شرمنده‌تر از چیست؟

ای صبح ز خورشید، تو شرمنده‌تر از چیست؟
ای جلوه تو، آینه را بنده‌تر از چیست؟

در باغ حضور تو گل و بلبل و سروند
از نغمه شیرین تو، آکنده‌تر از چیست؟

هر برگِ درختان که به یاد تو برآید
راز دلش از عشق تو، آگنده‌تر از چیست؟

چشمم به رهت مانده و دل در تب عشقت
جانم ز غم دوری تو، کنده‌تر از چیست؟

ای روشنی صبح، به ظلمت چه نیازی؟
زیبایی‌ات از ماه درخشنده‌تر از چیست؟

هر موجِ طلا، روی تو را می‌طلبد باز
این بحر ز گوهر، تو را جوینده‌تر از چیست؟

ای جام طرب‌زا، به لبِ تشنه ما ده
عالم ز شرابت همه نوشنده‌تر از چیست؟

فاضل ز غم عشق، بسی خوانده قصیده
نامش ز غم عشق، ستاینده‌تر از چیست؟


ابوفاضل اکبری

نگاهش به آسمان بود و دستانش آویزان

نگاهش به آسمان بود و دستانش آویزان
چه استیصالی
صدلیش کردم اشکهایش را پاک نکرد
بی هیچ پرسشی گفت خدا مرا نمی بیند
گفتم دعا کن حتما می شنود

فریبا صادقی