یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

در دل خاکی که مدتهاست پژمرده،

در دل خاکی که مدتهاست پژمرده،
دانه ای در خواب می خندد
خواب می بیند
نه از خورشید و نور
از خروش ریزش برگی به وقت تیر
با امید رویش جنگل پس از باران

در میان مردمک های گریزان،
جنبشی لرزان و پنهان
از نگاهی
یا پشیمانی
و یا تنها ز باد بی دلیل برگریزان
اشک می ریزد

در دل شبهای سرد
رُسته ای لرزان به سوی صبح می خیزد
غنچه ای در دل نمی آرد
بجز
قصه ای دیرین ز خاک پیر،
که بر گوش نسیم رهگذر آواز می خواند

بی هیاهو، بی صدا
از برای زندگی کردن
نه تجلی کردن صورت
دانه ای رویید
تا دهد امید
در میان دشت خاکستر

و در آن جنبش لرزان
آسمان آهسته اما نغز پیوسته
خاک را با قطره های نرم باران زنده می سازد
و با آبیِ رنگ چشمهایش
جنگل امید را چون باور چشمه
تصور می کند سرسبز


سیدحجت تمدنی

همسفرم

همسفرم
با قصه تازه‌ای
از تابش عشق
در وسعت بی غروب چشمان تو
می روم
تا آیت نورانی یک لبخند
پنجره روشن صبح را می گشایم
به نوازش های نسیم
و غبار از چهره خاطره ها می شویم
همسفرم
با سرمستی گنجشک ها
در آنسوی حیاط
مثل یک رود
میل دریا دارم
مثل یک دشت
پر از زمزمه ام
گلخانه لحظه هایم
لبریز طراوت
چه خیال انگیز این بارش نور
چه تماشایی
فرصت سبز حیات
همسفرم
با شادی پروانه کوچکی
روی پلک تر گل ها
از ساحل رنگین خیالم
عطر گیسوی تو را می شنوم
از ورای ثانیه هایی دلتنگ
مثل یک آینه پرنقش
مثل تنهایی یک فانوسم
در تلاطم امواج نگاهت


عبدالله رضایی

شمع وجودم رو به خاموشی گرایید

شمع وجودم رو به خاموشی گرایید
تا نور او شعله بر افروزد به جانم
این نور از خورشید تابان یا که عشق است؟
ولله که عشقش ،آتشی ست اندر درونم
من خود نمی دانم چرا محوِ چه گشتم
الحق که بذری در درونم کاشته از روز اول
امروز وقت سر براوردن رسیده
چون نور عشقش را به بذر دل رسانده
این عشق دارد می‌دود در جان شیرین
قلبم قیامت می‌کند، برعکسِ شیرین
او در تمنای وصال خسرو افتاد
من در تماشای رخِ پنهان و دیرین
آتش زدم بر خیمه‌ی جسم و تعلّق
تا سر نهم بر دامنش در سیرِ شیرین
دل را رها کردم ازین عالم، که شاید
در من دمد بی‌نام و صورت عشق دیرین
این عشقِ رخنه کرده در عمق وجودم
چون پیچکی پیچید بر کل وجودم
من بهر او دیوانه در خاک و سجودم
سر تا قدم محتاج یک جرعه شروعم

طهورا عسکری داریونی

سایه‌ات گر نرسد بر سر من، می‌میرم

سایه‌ات گر نرسد بر سر من، می‌میرم
ماه ،گر گم‌ شوی از منظر من می‌میرم

چشم تو رونق اشعار شبانگاه من است
چشم بر هم مگذار دلبر من می‌میرم

هرکجا نام تو را برده ام از جان بردم
نام تو کم شود از دفتر من می‌میرم

بی تو جامانده‌ام از قافله ی یوسف ها
راه بر من مدهی ، رهبر من می‌میرم

دل من با تو به تنگ آمده از هجرت ها
موج گر دور شوی از بر من می‌میرم

بس که بی تاب توام بغض گلو گیر من است
بغض گر وا نشد از حنجر من می‌میرم

نفسم سوخته در شعله‌ی دوری و غمت
شعله ام را تو مبر ، آذر من می‌میرم

باز اگر شعر بخواهی  غزلی تازه دهم
تو اگر پا کَشی از منبر من می‌میرم


سجاد ممیوند

در جست جوی رویی بودم

در جست جوی رویی بودم
مجازی برد مرا
نبودن حالی و احوالی
گریه دگر ندارد مرا
دلم چیزی به یاد نمی آورد
تفکر ندارد مرا
یادت را زمزمه می کردم
دل دیگر ندارد مرا
در این بالا و پایین کردن هایت
وجود دیگر ندارد مرا
در این غرق شدگی
دیگر دانشگاه ندارد مرا
در این یافت نشدنی ها
حضور دگر ندارد مرا


مهدی علی بیگی

عاشقم،،،دیوانه ام،،،سرگشته و شیدا منم

عاشقم،،،دیوانه ام،،،سرگشته و شیدا منم
بی دلم،،،تنها منم،،،رسوای بی سامان منم
خسته ام،،،دل داده ام،من مجرمی آواره ام
بی کس و غم خواره ام مجنون این دنیا منم
یار بی همتا تویی معشوقه ای زیبا تویی
دوست دار تو منم دیوانه رویت منم
ماه شب هایم تویی شمع شب تارم تویی
آشفته بویت منم سرگشته کویت منم
عمر و تن و جانم تویی هم درد و درمانم تویی
معشوقه ام تنها تویی عاشق منم،شیدا منم!

علی نگهداری