یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

چشمم انگار به دنبالِ کسی می گردد

چشمم انگار به دنبالِ کسی می گردد

. به کجا می‌نگری؟
حسرتِ تنهایی
. پیِ که می‌گردی؟
. سرم انگار به فرمانِ دلم می چرخد
آری، آری سرم از زخمِ دلم بی تاب است
دست من نیست
به دلدار بگویید
قفسش بی آب است...




(دل چو صاحب ، ما عروسک‌های او...)

آرش خزاعی فریمانی، میرزا

عاشقی پیرم... ولی مَنعم مکن ای نازنین

عاشقی پیرم... ولی مَنعم مکن ای نازنین
زَخم دِلها خورده ام مَرهم مکن ای نازنین

درد دلها با تو کردم تا شوی هَمسانِ من
با تو قلبم گرم شد، سَردم مکن ای نازنین


من گریزان بودم از دنیای فانی، مَه جبین
با تو مَستم هر زمان، تَرکَم مکن ای نازنین

دِلبری کردن به رسمِ عاشقان اخلاق توست
خُلقِ زیبایت فراوان ، کَم مکن ای نازنین

عشق پیری گر بجنبد، سر به رسوایی زَند
عِشق ، پیرم کرد رسوایم مکن ای نازنین

پای چشمانت نشستم لیک بستم چشمِ خود
چشمِ خود را لحظه ای بر هم مکن ای نازنین

بَعدِ هِجرانم ، نِگارِ آسمانها باش..‌. چون
من دل آرامم ،،، پَریشانم مکن ای نازنین


جلال محمدی

سر خوردگی ام

سر خوردگی ام
حالم را گرفته
حول و حوش خودم قدم می زنم
کنایه های تند
زبانه های تیز
به بیداریم کشانده
به انتهایی نگاهم
مثل متّه فرو می رود
در سرم
به جنگ خودم
قشون کشیده ام
مدام دارد دلم
اشکال تراشی می کند
توی ذوقّم خورده
کتفم درد می کند
در حال مچاله شدنم
مثل کاغذی
که در مشتم له می شود
یکی فتیله اش را آنقدر
بالا کشیده
دود می کند
آنقدر
در خود کشیده ام
دارد خفه می شود
می خواهم
پوست بیندازم
که اینهمه به خود می پیچم
مدام به آینه می گویم
جُربُزه نداری
مرد عمل نیستی
حرفش را نزن
سر جنگ ندارم
به دست انداز افتاده ام
برای مبارزه ای ناخواسته
لشگری برخاسته
قافله ام را
دزد زده
حرف های سنگینی را
سنگ کرده اند
با منجنیق زده اند
به برج دوست داشتنم
تمام دغدغه ام
رویش
در آغوش مهربانی بوده
اما مظلومانه
شکنجه شده ام
چه شب ها
در کثرت تنهایی
بر بالش ام نالیده ام
در مغز بالشتک
موشک‌های دردی زده ام
خون بالا آورده
بدون شرح ببین
پروازی را
که قیچی شده باشد
آوازی را
که سرفه کند
فکری باز
پایی در زمین سنگ
آفتاب می تابید
سوخته می شد
آنچه باید می رسید
آنقدر یادم هست
عطایش را
به لقایش بخشیدم
شاید
دست پخت خودم نبود
اما بامیل
یا بی میل
قیف در دهان
به خوردم داده می شد
ارثی همیشگی تا مرگ
دوخته شد لبانم
تا قِی نکنم
بله
آماج حملات شده بود
سهم شیرخوارگی ام
و اینچنین
به امان خدا سپرده شدم
بی واسطه
نوک نیاز را چیدم
سرودم
برای اویی که نبود
تا جنون دویدم بیابان را
مجنون کردم
در خود مستقر شدم
به حجمی عظیم
رشد کردم
درد کشیدم
اکنون حیران و نگران
به امان که بسپرم
باغ ام را
درآینه
بند پاره شد
پروانه شد
پرید


ابوطالب احمدی

صدای پای باران توی گوشم بی هوا پیچید

صدای پای باران توی گوشم بی هوا پیچید
نسیمی نرم رقصید و میان قطره ها پیچید

نگاهم رو به بالا بود که برقی به چشمم زد
عوض شد قبله ام ناگاه و سمت ناکجا پیچید

وجودم جذب احساس نجیبی شد، نفهمیدم
نگاهم را چه کس چرخاند و پای من چرا پیچید؟

و قامت را به سوی سرو می بستم که سجاده
ورای آن چه می دیدم بسمت ماورا پیچید

خودم را در میان جنگلی بی انتها دیدم
که در بین درختانش نوایی آشنا پیچید

به من گفتند: بشنو از نوای نی حکایت ها
میان تک تک سلول هایم نینوا پیچید

پزشک حاذقی گویی رسید از راه و بی وقفه
برای دردهایم نسخه ای، رنگ خدا پیچید

عظیمه ایرانپور

ماه و ستاره ها به روی ریسه دلگیرند

ماه و ستاره ها به روی ریسه دلگیرند
حتی درختان از هراس لیسه می میرند

آباد گر آوار شد کاشانه بر دوشش
آزاد اندیشان اسیر غل و زنجیرند

تنها نمک خوردن، نمک دان را شکستن نیست...
بردند خانه را کسانی که نمک گیرند

تنها هزاران کشته می ماند در این لشگر
وقتی امیران سپاه خفته ات پیرند

زخم و پلیسه از تعامل می زند بیرون
از چرخه ی زنجیرهایی که به هم گیرند

دریاست که پس می زند آلودگی ها را
حتی اگر تا بطن اقیانوس در زیرند

زن های کینه توز را از پینه های شهر
مردان کیسه دوز را از کیسه می گیرند

در تن فروشی و حقارت زود می میرند
آدم فروشانی که ثروتمند،یا سیرند

جز مرگ و بد نامی نخواهد بود بر تاجِ
این پادشاهان که پی نام جهانگیرند


برهان جاوید

آمد نشست، قلب مرا آب کرد و رفت

آمد نشست، قلب مرا آب کرد و رفت
تصویرِ آن مقابله را قاب کرد و رفت
آرامش از سرای خیالم، گرفت و برد
مانند برقِ صاعقه پرتاب کرد و رفت
چشمان خون فشان مرا، دید و دم نزد
رفتاری از سیاق جفا باب کرد و رفت
او که به رسم و جذبۀ عشق آشنا نبود
ناباورانه، پشت به آداب کرد و رفت
من ماندم و نگاهِ پراز اشک و اشتیاق
او دل ربود، دلکده بیتاب کرد و رفت
آن بی وفا، که با کمک چشم ساحرش
رگهای اشتیاق مرا خواب کرد و رفت
هرگز، دوباره حالِ مرا جستجو نکرد
تنها تباه، سلسله اعصاب کرد و رفت

عنایت کرمی