ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
ببر امشب منو
به شب عاشقی
تا بچینم من از
چشم تو رازقی
دل منو خون نکن
منو داغون نکن
بیا لیلی بیا
منو مجنون نکن
تویی دنیااااااااام تو رو میخوام
اخماتو وا کن که این دلم آتیش میگیره
با ماهِ لبخند تو شبای غم میمیره
نوگل رخسار تو
سرخی روی خورشید
ستاره ی نگاهت
قلب شبامو دزدید
دل منو خون نکن
منو داغون نکن
بیا لیلی بیا
منو مجنون نکن
تویی دنیاااااااااام تو رو میخوام
پریسا ملکى
می نویسم من برای آخرین بار از نهانت
تا کنون نشنیده ام یک فعل دلچسب از دهانت
روز خود با یادی از یادت کنم آغاز اما
هیچ جایی من ندارم هیچ وقتی در جهانت
بنده هر ثانیه و هر جا برایت غمگسارم
بی کران دلگیر گشته قلبم از سر زبانت
نیش افعی با دو شاخی که به روی راس دارد
نیست میزان عذابش بدتر از سرد سلامت
شاید این دفعه نوشتم روح من آزاد گشته
شاید این جمله به قلب تیره ات گردد علامت
تک تک این پاره های کاغذ بی جان دفتر
تکه های شوق بود و پر شد از عشق و شهامت
قول می بندم به گیتی تا ابد روزی چو دیدم
روی چون اهریمنت را دور گردم بی ملامت
این محبت را به آسانی به کامم تلخ کردی
پای این بی راهه ها روحم فنا شد بی غرامت
عرفان مصدقی
رسیده ای به مقامی که دل آرا شده ای
ترانه ای را نوشته ام که محیا شده ای
وصال تو گیرم از خواسته های بهشت
فرشته های بهشتی را تو مصفا شدهای
مقام عشق را جلا کرده ایم بیا تو ببین
نوشته ام وصالی را که تومجزا شده ای
فدای توباشم واندیشه های پاک سرشت
ترحمی بحال ما کن که تو شهلا شده ای
صدای تو هم کرده ام در کائنات ما ازل
سفینه های دل را چیده ام بجا شده ای
بدانکه معدن عشقم به روی غمزه کنون
بجعفری هم نوشته ای چه زیبا شده ای
علی جعفری
وقتی که دلم گیر است،بر خم دو ابرویت
حافظ نتوان وصف کند،رنگ خوش مویت
حافظ نتوان در غزلش وصف دو دریایی
چون چشم نه دریای تو و زلف تو و رویت
از رحمت و لطف تو،حاتم چه توان گوید؟
وقتی که تورا بیند و آید به سر کویت
هروقت که مستم من از باده و پیمانه
خواهی که به هوش آیم بر شامه بزن بویت
هروقت که میگرید چشمم ز هوای تو
در ذهن تصور دارم آمده ام سویت
این آخر بازیست رفتی ولی یادت
در ذهن محب ماند عشق تو و جادویت
محمد حسام باباگلی
وقتی که تو نیستی
کوچه یادش می رود
قبل از تولد شب خاموش
از حضور اسم تو بود
که تا حدودی روشن می شد
برگرد
و دستانت را
بر تن بیهوده دیوار ها بکش
تا نور خالص آبی ات
آرام و نرم
از لابه لای درز آجرها عبور کند
که سایه ی روشن سحرگاهی
اخرین قصه گوی تاریکی باشد
معظمه جهانشاهی
گیرم اصلا به نبودت دل من عادت کرد :
تو بگو آخر شب خاطره ها را چه کنم
مجتبی عدالتی
مرا نه خواب وصال است و نه تاب فراق
نه شوق ثواب است و نه بیم عذاب
من بلاتکلیفی محضم
نه طوفانم که در هم ریزم این غم را
نه آرامم که در بر گیردم جانم
نه در بندم ، نه آزادم
نه در ماندن گمان دارم
نه بر رفتن توان دارم
خوشم من که تو را در دل نهان دارم
ولی در رنگ رخسارم و در این چشم تب دارم و در شعرم تو را با صد نشان گویی عیان دارم
تویی ماهی ، منم دریایی از تشویش و طوفان ها
تویی درمان و من دردی به مغز استخوان دارم
علی کسرائی
براین آبشار چشمام ،
بینی ، صخره ست
براین هق هق دشوار،
درپائینِ صخره ،
به حالِ لرزیدن ،
دوتا پَره ست
گاهی دنیا ،
چنان سخت گیرد برمن ،
انگار دنیا ،
سریال ارّه ست
گاهی آرام چو برّه ست
گاهی مملوست از علم و ،
گاهی ، حافظ جهل است
سختی اغلب ، برای لقمان هاست
آسانی برای لقمه خوارانِ حرام است
همه اینها ز بازیهای دهرست
مهم هنگامه ی رحل است
همه چیز بازگردد به حالِ تعادل
آنجا قارون است که ازترس ،
ترکیده زَهره ست
جهان گردانی بهرِ قدرتِ حق ،
سهل است
بهترین حکمران خداست و ،
عالَم ،
بهترین شهرست
صدا زدم حوّا را ،
تا بیاید بخورَد باقیِ سیب اش را
نمی آید ،
انگار که با خودش قهرست
بهمن بیدقی