یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

ندای مقبول عشق برنهم به زبانم،

ندای مقبول عشق برنهم به زبانم،

گر دل بدهی که جریان بکنـم

نذری کیسه زر عطا کنم، گر اجابت بکنی!

همچو گیتی بگردم دور سرت هر شب و روز،

گر اجابت کنی و دل بدهی، که گرفتاره تو ام!


ابوالفضل عزیزی

من در تب تو، مانده ام ،از نَفَس

من در تب تو، مانده ام ،از نَفَس
تو سوخته از عشقِ دگر، پر هوس
به بغض نشسته ام بی هیچ پناه
دل داده‌ام و نیستی هم‌نفس...


علی هاشم پور

به چشم تو سپردم جان، که از مهرت بهار آمد

به چشم تو سپردم جان، که از مهرت بهار آمد
تو نوری در دل شب‌ها، که بر ظلمت، قرار آمد

صدای پای تو در باد، نفس‌های زمین را داد
به هر گوشه نشانی از حضورت بی‌شمار آمد

گل از لبخند تو رویید، نسیم از عطر تو پیچید
زمین با شوق دیدارت، هزاران غنچه‌زار آمد

تو را خورشید می‌جوید، تو را ماه از دل شب‌ها
جهان در حسرت رویت، به سجده، بی‌قرار آمد

بخوان فاضل ز این قصه، که بی تو هرچه پوچ افتد
ولی با مهر دیدارت، جهان لبریز کار آمد

ابوفاضل اکبری

فصل کوچ رسید

فصل کوچ رسید
با یک در خواست جدید
زنگ حرکت نواخته شد
میل رفتن چون گرگ زمستانی زوزه می کشید
کبوتر گفت صدای تو را من می شنفتم
ببین نوشته هایت برایم چقدر زیبا و بامعنا ست
بیا پنجره قدیمی، قدیمی تر را باز کن
به باد خیره سر ،خود فرمان بده
سر تعظیم فرود آرد
که من از قامت خورشید هم آغوش می کنم شادی

گر بر بام دل نشیند چمدان تورا را
دور تادور دراسفند سینه اش را چاک خواهم کرد
قسم بعشق تو محیا بخوان از اشعارم در شبی سرد
که در آن فریاد فرهادها دلم را نلرزاند تا دم صبح
که جز تو ندارم جا ن جانان در بیارد جامه دلتنگی را ازتن

منوچهر فتیان پور

چه می‌شود که دوباره تو یاد آشنا بکنی؟

چه می‌شود که دوباره تو یاد آشنا بکنی؟
چه می‌شود که شیوه‌ی عاشق‌کشی رها بکنی؟

چه می‌شود که دوباره بیایی و نگهی
چو دکتری به مریض به عشق مبتلا بکنی

چه می‌شود که علیرغم آنهمه وعده
فقط مرتبه ای هم شده به من وفا بکنی

کرم نمایی و در این خانه را بزنی
غمینه‌دل متروک را پر از صفا بکنی

پس از هزار وفایم به خود آیی و دیگر
ترک بی‌مهری و ظلم و هم جفا بکنی

محمود گوهردهی بهروز

روزی بودم…

روزی بودم…
در شلوغی بی‌پایانِ جهان،
نفسی که بی‌صدا رفت،
نگاهی که در ازدحامِ نگاه‌ها گم شد.
نه از تبارِ قهرمانان بودم،
نه از قافله‌ی دانایان.
فقط انسانی… با قلبی که بی‌دلیل می‌تپید،
و رویایی که هیچ‌گاه شنیده نشد.
خندیدم،
گریه کردم،
دل بستم… و در سکوت، از هم گسستم.
روزی خواهد آمد
که آخرین صدای نام من خاموش می‌شود.
کسی دیگر مرا به خاطر نمی‌آورد.
نه سخنی از من باقی‌ست،
نه عکسی، نه خطی، نه خاطره‌ای.
من خواهم مرد…
نه یک بار، که دو بار:
نخست، وقتی نفسم به پایان رسد؛
و دوم، وقتی آخرین کسی که مرا می‌شناخت
چشم‌هایش را برای همیشه ببندد.
آن‌گاه جهان مرا نخواهد شناخت.
و من، در سکوتِ ابدیِ فراموشی،
به ذره‌ای بی‌هویت بدل خواهم شد
میان غبارِ قرن‌ها.
نه گوری خواهم داشت
که پر از گل شود،
نه دستی،
که در سکوت، دلتنگی‌اش را برایم زمزمه کند.
اگر روزی،
کسی تصادفاً این واژه‌ها را بخواند،
و قلبش لحظه‌ای بلرزد…
بداند که آن لرزش،
نفَسِ دوباره‌ی من است
در خلأِ بی‌رحمِ نبودن.


سعید حبیبی