یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

روزی بودم…

روزی بودم…
در شلوغی بی‌پایانِ جهان،
نفسی که بی‌صدا رفت،
نگاهی که در ازدحامِ نگاه‌ها گم شد.
نه از تبارِ قهرمانان بودم،
نه از قافله‌ی دانایان.
فقط انسانی… با قلبی که بی‌دلیل می‌تپید،
و رویایی که هیچ‌گاه شنیده نشد.
خندیدم،
گریه کردم،
دل بستم… و در سکوت، از هم گسستم.
روزی خواهد آمد
که آخرین صدای نام من خاموش می‌شود.
کسی دیگر مرا به خاطر نمی‌آورد.
نه سخنی از من باقی‌ست،
نه عکسی، نه خطی، نه خاطره‌ای.
من خواهم مرد…
نه یک بار، که دو بار:
نخست، وقتی نفسم به پایان رسد؛
و دوم، وقتی آخرین کسی که مرا می‌شناخت
چشم‌هایش را برای همیشه ببندد.
آن‌گاه جهان مرا نخواهد شناخت.
و من، در سکوتِ ابدیِ فراموشی،
به ذره‌ای بی‌هویت بدل خواهم شد
میان غبارِ قرن‌ها.
نه گوری خواهم داشت
که پر از گل شود،
نه دستی،
که در سکوت، دلتنگی‌اش را برایم زمزمه کند.
اگر روزی،
کسی تصادفاً این واژه‌ها را بخواند،
و قلبش لحظه‌ای بلرزد…
بداند که آن لرزش،
نفَسِ دوباره‌ی من است
در خلأِ بی‌رحمِ نبودن.


سعید حبیبی

چشم‌ها بیدار،

چشم‌ها بیدار،
اندیشه‌ها طوفانی،
شب دراز و بی‌انتها.

ذهنم پر از غبار،
خواب از دست رفته،
سکوت،این رفیق شبهای تارم، تنها همدمم.

تاریکی عمیق،
افکار چون موج،
شب همچنان پایدار.

آرامش گم‌شده،
بی‌خوابی سنگین
و چشمانی خون بار و ترسناک،
و این
قصه ی پر از غصه

تا سپیده‌دم ادامه دارد....

خواب کجاست؟؟

سعید حبیبی