یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

چرا باید زِ غم پروا کنم، نه؟

چرا باید زِ غم پروا کنم، نه؟
به دستِ حادثه سودا کنم، نه؟

اگر طوفان زند بر جانِ خسته،
من از دریا چرا پروا کنم، نه؟

شبی بی ماه و بی فانوس ماندم،
چرا امیدِ فردا را کنم، نه؟

اگر افتد شکستِ شیشهٔ دل،
به زخمی تازه مُداوا کنم، نه؟

به هر تقدیر دنیا رفتنی شد،
دریغا! عمر را حاشا کنم، نه؟

مهبد محمدیان

که فصل‌ها شاهدانِ عینی‌اند

که فصل‌ها شاهدانِ عینی‌اند

به جانِ جوانِ بهار
به تنِ سبزِ برگ
به آسمان
به اشک‌های سَردش

در این خانه
غریب‌ترم از دریا
در اندیشه‌ی بادیه‌نشینان


سمانه فربد

هرگز نَرَوَد یادِ تو از ذهنِ من ای یار

هرگز نَرَوَد یادِ تو از ذهنِ من ای یار
هرشب منم ای مه سَرِ سودایِ تو بیدار

آن حُسنِ جمالی که تو داری مَهِ زیبا
مانندِ تو پیدا نَشَوَد در همه بازار

با دیدنِ آن چهره یِ زیبا که تو داری
دیدی که چه آسان شده ام بر تو گرفتار

هر گز نَدَهَم من دِلِ خود را به دگر یار
ای مه که بوَد چون تو مرا دلبر غمخوار

من جز تو نگویم به کسی رازِ دلم را
یابم زَ کجا مثلِ تو من محرَمِ اسرار

جان را بَدَهم من به رَهَت در همه عمرم
از بهرِ من ای یار تو یی یارِ فدا کار

هستم سَرِ پیمانِ من ای همدَمِ شبها
بر عهد ، که باشد چو تو ای ماه وفا دار

دایم به (خزان) لطف کن از رویِ محبّت
چون نازِ مرا جز تو کسی نیست خریدار

علی اصغر تقی پور تمیجانی

من اون قطره اشکم که بارون نخواستش

من اون قطره اشکم که بارون نخواستش
بخار شدو آسمونو نیافتش
من همون ابر سالخورده ی پیرم
که هرچی میبارم نمی تونم بمیرم
یه بوم نصفه نیمه که نقاشی نداره
یه گلدون ترک خورده که کسی توی خاکش گل نمی کاره
من یه موجم که ساحل پسش زد
من یه غروبم بدون خورشید پر از درد
یه رنگین کمونم به چشم کوررنگی
درون سینه دارم یک قلب نرمِ سنگی
من یه بادم برای زمستون
کودکی جا مانده از اردو غمگین و پریشون
درختی که خودش هیزم شکن شد
با شاخه های تنش شومینهٔ جنگلی روشن شد
فقط برای اینکه پرستو شب سردو گرم بمونه
فردای بهاری کنارش آواز بخونه
اما شدم سیاه خاکستری در دست باد
پرستوی جا مونده از کوچ رفت شاد شاد
بسیاری صدا ها و رنگ ها مرا ترک کردند

میدوم دنبال خوشی های نداشته تا شاید برگردند

صدرا سجادپور

نه می بوسمت

نه می بوسمت
نه می گویم خداحافظ
نه وقتی می روم
که تو را نبینم
و تو هم
کاسه آبت را بردار
و مثل مادران قدیم
برگشتن مرا
آرزو کن
من شبم
تو روز
من خاکم
تو گل
من آشیانم
تو کبوتر
ما بدون هم
تاب نمی آوریم
سرمای زمستان را
ما بدون هم
به خواب نمی رویم
شبانگاهان را


رضا کوشکی

باز حرف از رفتن و پرواز شد

باز حرف از رفتن و پرواز شد
دفتر شعری دگر آغاز شد
باز در دستم قلم بی اختیار
بال بگشود و دهانش باز شد
یادم آمد در سیاهی شبی
شعله با سرو چمان دمساز شد
در میان شعله ، احلامن عسل
در تمام شب ، طنین انداز شد
مرغ دل از رفتنش تا آسمان
اشک ریزان غرق در آواز شد
تو چه کردی سرو خوش سیمای ما
رفتنت هم در جهان اعجاز شد

ام البنین بهرامی