یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

بازخواهم گشت به شهرم

بازخواهم گشت به شهرم
شهرویرانه ام کو؟
خانه وکاشانه ام کو؟
آن دل دیوانه ام کو؟
آن دخترباموی مشکین،چشم تیره،خاله گونه
همان که مراکرده دیوانه
جوان عاشق دیروز
سالخورده امروز
فراری ازشهرکهنه
کوله بارش کو؟
یارش کو؟
آن مادرچشم انتظارش کو؟

دلارام دائی

السلام علیک یا صاحب الزمان

اللهم عجل لولیک الفرج
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

سارقان یک به یک اشعار مرا دزدیدند

سارقان یک به یک اشعار مرا دزدیدند
حاصل عمر من، آثار مرا دزدیدند

جمع آلوده به تزویر و ملوث به ریا
گل به گل حاصل گلزار مرا دزدیدند

همچو تش وحشی و دیوانه و درنده صفت
نی به نی وسعت نیزار مرا دزدیدند

هنر ساختن هیچ بنائیشان نیست
رج به رج آجر دیوار مرا دزدیدند

استرانند سترون به سراییدن و لیک
طفل نوباوه افکار مرا دزدیدند

ساحت شعر دغلبازی و طراری نیست
که چنین رونق بازار مرا دزدیدند

شعر من نغمه هشیاری بیهوشان بود
ناکثان دیده هشیار مرا دزدیدند...

آرزو بزن بیرانوند

شده با دیدن یک شخص پریشان بشوی؟

شده با دیدن یک شخص پریشان بشوی؟
یا که پشت خنده ی بیهوده پنهان بشوی؟
چهره خود با نقاب شادیم پوشانده ام
ای دلا ترسم که یکروزی تو ویران بشوی !


مبین کوچک زاده

تازه نگاه می‌دارم

تازه نگاه می‌دارم
زخمِ عزیزم را
که از هجوم تو تنها همین باقی ماند

گرامی‌اش می‌دارم هر روز
چنان که درخت
ارج می‌نهد
به نیمه‌ی بریده‌اش

خیال آینه مشغولم بود
به زنی که آواز می‌بافت
از حنجره‌اش
با نگاهی روشن و لبانی خندان
انگار که نمی‌دانست سیاه یعنی چه
اما ببین اکنون
آنچه در رگم می‌چرخد
نه خون، که اندوهِ هزار قبیله است

همه‌ی دیوارها استوارند
آنچه فروریخت غریبانه
استخوانِ لرزانِ من بود


ببین سقوط غمگینم را
از یاد به فراموشی
ببین که چگونه کوچ میکنم از حافظه‌ی زمین

می‌هراسم از رهگذری که می‌گوید سلام
که ابتدای هر وداع
سلامی پُرمهر نشسته‌ست


انیس میری

هیس...

هیس...
صدای
وحشتناک
تیک
تیکِ
ساعت دیواری
را می شنوی؟
ولعِ بی امانِ
هیولایِ زمان،
برای بلعیدنِ
همه چیز.


سید ادریس حسینی

در حسرت تو بودم و چشم انتظار هم

در حسرت تو بودم و چشم انتظار هم
از خویشتن بریدم و از روزگار هم

عمری گذشت و ثانیه های نمانده را
با هر خزان شکستم و با نوبهار هم

یاد تو بود و خرمن اندوه و اشتیاق
در شانه های خسته غمی بیشمار هم

دلشوره ماند و بیم و امیدیکه داشتم
از جاده های مانده رهی در غبار هم

عطر گلست و رایحه یاس و نسترن
جامانده توی دفتر اگر یادگار هم

دادم هرآنچه نقد جوانی به پای تو
چیزی نمانده در ته این کوله بار هم

حالا میان خاطره ها قد کشیده اند
غمها به سینه و دل بی غمگسار هم

ای ماه نو برانه نه تنها سحرگهان
صدها ستاره گشته به مهرت دچار هم

یادت نمانده ناز تو دلبر چها نکرد!
این سالها که می کشد از ما دمار هم


علی معصومی