یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تازه نگاه می‌دارم

تازه نگاه می‌دارم
زخمِ عزیزم را
که از هجوم تو تنها همین باقی ماند

گرامی‌اش می‌دارم هر روز
چنان که درخت
ارج می‌نهد
به نیمه‌ی بریده‌اش

خیال آینه مشغولم بود
به زنی که آواز می‌بافت
از حنجره‌اش
با نگاهی روشن و لبانی خندان
انگار که نمی‌دانست سیاه یعنی چه
اما ببین اکنون
آنچه در رگم می‌چرخد
نه خون، که اندوهِ هزار قبیله است

همه‌ی دیوارها استوارند
آنچه فروریخت غریبانه
استخوانِ لرزانِ من بود


ببین سقوط غمگینم را
از یاد به فراموشی
ببین که چگونه کوچ میکنم از حافظه‌ی زمین

می‌هراسم از رهگذری که می‌گوید سلام
که ابتدای هر وداع
سلامی پُرمهر نشسته‌ست


انیس میری