ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
روزی که....
آخرین کام، که از زندگی را میگیرم
رد پایی از مه آلود ترین ناشناخته هاست
و اندکی لا به لای واپسین دقایق
تنهای تنها
همانجا که نفس ها به شماره می افتد
تو می آیی در خاطرم
در همان نقطه آغاز...
که در کنارم نشستی...
جام جهان نما...
مهدی سمرقندی
تا نرود نفس ز تو پا نکشم ز کوی تو
عشق تو عادتم شده ؛ من نروم ز کوی تو
باز بخوان مرا تو ای ، هستی و تارو پود من
نفس تویی و جان تویی ، من نرهم ز کوی تو
اکرم نوری پرنیان
برخلاف میل باطنی و علاقه ی قلبی ام به تاریکی و سایه،
در تاریکی نابینایی تمام عیار بودم
در تاریکی دنبال بخشی پست از زندگی دیگرانی بودم که میخواستم شفا و علاج دردشان باشم،
امان،
امان،
شرمم باد
من به تاریکی و پستی ها کم لطفی کردم و در حقشان بسی ناحقی
من اصلی ترین قانون تاریکی را زیر پا گذاشتم
اینکه با چراغی خاموش وارد دنیایش شوم
اندرون تاریکی خفاش هایی را یافتم که از من گریزانند،
گویی نور روز یا آفتاب را دیده اند
از حق نگذرم،
تعدادی از ایشان نزد من آمدند تا مرهمی بر دردشان یابم،
اما آنان نیز خفاش هایی بودند که فرزند نامشروع تاریکی بودند و از ابتدا نیز به اشتباه به این غار و دیار آمده بودند
درست مثل جوجه اردکی زشت که اولش انزجار برانگیز است و فکر میکند متعلق است به تاریکی اما در نهایت میرود پی زندگی با شکوهش
تاریکی از این منظر مدیون من است که فرزندان ناخلفش را روانه نور ساختم،
اما،
اما هنوز باید در این تاریکی بمانم.
دنیای نور اعجاب انگیز است و حیرت آور،
اما وقت آن است که من نیز نابینا شوم تا بتوانم شفای درد
بیماران تاریکی باشم
اگر طبیب تاریکی باشم،
اگر دنباله روی شرط اول تاریکی باشم،
نور خودم را خاموش کنم و از دیگر اشکال شفابخشی بهرمند شوم،
آنوقت نیازی به هدایت شر نیست
میتوان بی جنگ و جدال،
تنها با عشق و محبت،
این دو جهان را متصل کرد
عشق رنگ و رویی ندارد،
عشق شفا میدهد،
چه پست باشی ژرف.....
طبیبان را شفا میباید،
اینکه دردمند از لشکر دیو است یا فرشته،
هیچ اهمیتی ندارد.
هم در تاریکی نور است و هم در نور تاریکی،
در من اما هیچکدام.
در من وجودیست که میخواهد آزاد و رها میان هزار و یک جهان
پرواز کند و بال هایش دمی را چون طاووسی هزار رنگ،
دمی دیگر را نیز چون زاغی مشکی،
در تاریکی و روشنایی جولان دهد و دانه ای را به موری که سردرگم است برساند و یا لاکپشتی را به کاشانه اش برد......
آرش غدیر
خُــداونــدا تویی درمان دردهـــــا
بپــوشان جامــۀ صحّت بر آنهـــــا
ببینی هر مریض، چشم انتظار است
بده صحت به آن، امیــــدوار است
...
سلیمان بوکانی حیق
دیگر نمانده جانا یاری درین زمانه
هرگز سخن نگوید باشوق بی بهانه
تیغ فراق انداخت در غربتم چگونه ؟
چونان کنیزکان دور از سرای خانه
تسکین نمی نماید معجون ، بر جدائی
اندر قفس پرنده خو کرده بهر دانه
شور خیالم انگار رویای بازگشتن
تعبیر کی توان کرد موهوم پرفسانه
خونم به جوش آمد بال و پرم ببسته
آتش به دل کشیدم هر شعله اش زبانه
مادر دعای خیری بنما برای فرزند
شاید اجابتی کرد معبود و آن یگانه
زان قصه های شیرین جستم ز تلخکامی
هر دم بخوان برایم لالائی شبانه
چون زورقی شکسته دنبال تخته پاره
دریای بی بدیلت ساحل شد از کرانه
افرا هماره روئید در بطن مام زیبا
کز ریشه ی تو نوشید ، شهد و بزد جوانه
ای کاش طوف مادر گردم مثال کعبه
امروز حال زارت در روح کرده لانه
گر بر سریر خفتی با قلب درد مندی
با هر طپش شماره افتاد چون ترانه
نای نفس نیامد اندر گلوی بیمار
پشتت خمیده گردید چونان خم کمانه
برخیز تا نبینم در بسترت فتادی
آغوش برگشائی بر طفل ، کودکانه
کو یک طبیب حاذق تا مرهمی شناسد ؟
بر درد این تن تو یا زخم بی نشانه
خواهم کبوتری از ، بالای گنبد طوس
بر آن امام هشتم حاجت کنم روانه
یارب رسان شفائی بر جسم ناتوانش
یاشافی و یاکافی ، ارحم درین میانه
گر پادشاه عالم خلقت نمود گنجی
مرغوب تر ز مادر هیچ است در خزانه
افروز ابراهیمی افرا
دو صد عاقل نداند شرح این آشفتگی ها را
پریشان حالی دیوانه را هشیار کی داند
بیا جانا مگو جز من ز احوال دلت با کس
که احوال دل دیوانه را دیوانه می داند
مرا ساقی بنوشان از شراب عشق کین مجنون
دوای قلب بیمارش در این میخانه می داند
هر آنکس قطره ای نوشید زین شهد بلاپیشه
خدایش دوش در این ساغر و پیمانه می داند
بیا جانم بگیر و عشق را با من تو معنا کن
که قدر عافیت را این دم مستانه می داند
ندانم من کدامین غم چنین رسوا کند دل را
که اسرار نهانش هر خش و بیگانه می داند
علی کسرائی