یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

خواهم وصیتی را گویم به نور دیده

خواهم وصیتی را گویم به نور دیده
دردی ز عشق بدتر انسان به خود ندیده

گیسو سپید کردم در آسیاب این عمر
باری شباب رفت و پیری ز ره رسیده

هر چند خطا نموده از نیش عشق خوردیم
این اژدهای زخمی در چمبرش خزیده

ضرب المثل چه بسیار گفتند و ما شنیدیم
آویز حلقه ی گوش باید شود شنیده

نا خورده نان گندم کی دیده دست مردم
اشکی ز چشم شیدا چون شبنمی چکیده

گر آب را به هاون کوبیدنی عبث گشت
با اشکمی گرسنه معشوقه برگزیده

دانی درفش تاریخ از چه سیاه گردید؟
زیرا بهشت آن شب دیگر نشد سپیده

بیرون شدند از باغ فرمانبران شیطان
حوا و آدمی هم ممنوعه ای بچیده

صعب و پر از خطر بود این راه بی مروت
خون دلی که جوشید از جام جان چشیده

در محفل زلیخا یوسف چو ماه تابید
هر کو ملامتی کرد دست و زبان بریده

از هفت شهر عطار مجنون گذر توان کرد
آتش به خرمنش زد لیلای ور پریده

فرهاد تیشه ها زد بر ریشه های کوهی
کز باد رفته کاهی با سینه ای دریده

شیرین که تلخ گردید در قصه های دیرین
آفت به هستی افتاد با خسرو آرمیده

باید حذر نمودن بر کذب، دل سپردن
عاشق شود چو سالک هر دو سرا خریده

شیخ الرئیس فرمود عاشق مریض وهم است
تیمار بایدش کرد چون استری رمیده

« افرا» غزل سرودی از داستان عشاق
مخلص سراب آمد رنجی که می کشیده


افروز ابراهیمی افرا

به ملائک بسپارید شبانگاه دگر در نزنند

به ملائک بسپارید شبانگاه دگر در نزنند
در میخانه دگر با پر و شهپر نزنند

بر ملاط گل آدم چه سرشتند به عشق
آهی از تفت دل سوته به پیکر نزنند

گرچه نزد من و او صلح منور افتاد
هر سحر لب به لب غنچه ساغر نزنند

قطره خون قدح ریخت به پیمانه ی جان
بهر دیوانه بسی قرعه مستانه مقدر نزنند

عاشقی نیست که سوزد به پریشانی شمع
شعله بر شب پره ای سوخته دیگر نزنند

جنگ بین دل و دین راه حقیقت چو ببست
شعر حافظ به جز از شاهد داور نزنند

(دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند)
به ملائک بسپارید شبانگاه دگر در نزنند


افروز ابراهیمی افرا

دیگر نمانده جانا یاری درین زمانه

دیگر نمانده جانا یاری درین زمانه
هرگز سخن نگوید باشوق بی بهانه

تیغ فراق انداخت در غربتم چگونه ؟
چونان کنیزکان دور از سرای خانه

تسکین نمی نماید معجون ، بر جدائی
اندر قفس پرنده خو کرده بهر دانه

شور خیالم انگار رویای بازگشتن
تعبیر کی توان کرد موهوم پرفسانه

خونم به جوش آمد بال و پرم ببسته
آتش به دل کشیدم هر شعله اش زبانه

مادر دعای خیری بنما برای فرزند
شاید اجابتی کرد معبود و آن یگانه

زان قصه های شیرین جستم ز تلخکامی
هر دم بخوان برایم لالائی شبانه

چون زورقی شکسته دنبال تخته پاره
دریای بی بدیلت ساحل شد از کرانه

افرا هماره روئید در بطن مام زیبا
کز ریشه ی تو نوشید ، شهد و بزد جوانه

ای کاش طوف مادر گردم مثال کعبه
امروز حال زارت در روح کرده لانه

گر بر سریر خفتی با قلب درد مندی
با هر طپش شماره افتاد چون ترانه

نای نفس نیامد اندر گلوی بیمار
پشتت خمیده گردید چونان خم کمانه

برخیز تا نبینم در بسترت فتادی
آغوش برگشائی بر طفل ، کودکانه

کو یک طبیب حاذق تا مرهمی شناسد ؟
بر درد این تن تو یا زخم بی نشانه

خواهم کبوتری از ، بالای گنبد طوس
بر آن امام هشتم حاجت کنم روانه

یارب رسان شفائی بر جسم ناتوانش
یاشافی و یاکافی ، ارحم درین میانه

گر پادشاه عالم خلقت نمود گنجی
مرغوب تر ز مادر هیچ است در خزانه

افروز ابراهیمی افرا

فکر نکن عاشق هر جائی ام

فکر نکن عاشق هر جائی ام

عشق تو شد ضامن رسوائی ام

داغ فراق تو فروزد  سزاست  

نیست دگر چاره شکیبائی ام


سرد کن آن آتش نمرود را

سوخته این جان اهورائی ام


خار شدم چون مژه در دیدگان

خاک رهت سرمه ی بینائی ام


صبر کن و اندکی با من بمان

ای همه چشم تو فریبائی ام


عکس تو در برکه نمایان چو ماه

صبح نشد هر شب یلدائی ام


دم   بدمد رایحه ای در صبا

بند نفس های مسیحائی ام


روح تو محبوس درون قفس

تنگ به زندان زلیخائی ام


چله نشینم   به سر کوی دوست

وان صنم خالق دنیائی ام


سرخ ترین خون رگم سیب تو

ریزه خور از آدم و حوائی ام


دل ندهم جز به تن تخته سنگ

تا شکند شیشه ی تنهائی ام


بعد من از خاک بروید غزل

فاش کند قصه ی شیدائی ام


شعر من آ ورده به کلک زبان

شهره  نی ام   شاعر رویائی ام


باز گشا دفتری از فصل سبز

گرمترین موسم خرمائی ام


خوب که افرا زده بر خط و خال

وارث معشوقه ی زیبائی ام


فکر نکن عاشق هر جائی ام

مهر تو گنجینه ی دارائی ام

.......................

افروز ابراهیمی افرا

مهر تو در سنگ دلم ریشه کرد

مهر تو در سنگ دلم ریشه کرد
ریشه به اَفرا زد و اندیشه کرد

حاصل اندیشه چنین پیشه کرد
سِقط ثَمر با تبر و تیشه کرد

خشکه ی نان رویِشِ در بیشه کرد
خون مرا لطف تو در شیشه کرد


افروز ابراهیمی افرا

شاعر زاده نبوده ام که ...

شاعر زاده نبوده ام که ...
جسارت حمل خُرجین واژه ها را بر دوش کشم
این افکارِ زائیده ی خیالات
از توهمات شبانه ای
نشاءت می گیرد
که مرا مغروق رویاها می سازد
اما ...
لابه لای هجوم فراغت کودکانه ام
نقاش چیره دستی خواهم بود
تا حیوانی را
انسان ، به تصویر کشم...

افروز ابراهیمی افرا

رد سکوتم را

رد سکوتم را
از نسیم بگیرید
آنگاه که آرام
لابه لای گیسوان افرا می وزد....

افروز ابراهیمی افرا

دستم به تمنای تو ای ماه فراز است

دستم به تمنای تو ای ماه فراز است
دیدار رخت نیمه شبی هم چه نیاز است

گر صبح طلوع کرد و برفتی پس آن ابر
با ریزش دیده سر این قصه دراز است

چون مغرب هر روز شوم چشم به راهت
از سوی مناره بنوازند بیا وقت نماز است


افروز ابراهیمی افرا