یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

سال‌ها بر شیشه‌های پنجره از چوب نار

سال‌ها بر شیشه‌های پنجره از چوب نار
پرده‌ها افتاده پر گرد و غبار

با سرانگشتش نسیم، در به در
می‌نویسد باز می‌آید بهار

سال‌ها در شور و ماهور و سه گاه
می‌زند این دل نوای شام تار

روی بال چون حریر شاپرک
دست غم پاشیده گرد انتظار

گل برای بلبل و بلبل برای باغ دل
روی شانه می‌کشد، بار جدایی بی‌قرار

خانه‌های با حریم از مهربانی‌های او
گشته بی در، گشته بی قفل و حصار

می‌برم باز نگاهم دور دور
تا کنم خورشید شادی را شکار

می‌روم تا کوهِ نورِ خاطره
شاید آنجا عشق من آید به کار


فروغ قاسمی

تو را که می‌نگرم،

تو را که می‌نگرم،
سکوتت فریادی‌ست بی‌صدا،
چشمانت هزار واژه نگفته دارد،
و لبخندت،
نقابی‌ست روی زخمی کهنه،
که هنوز هم خون می‌چکد از آن
در دلِ شب.

تو را که می‌نگرم،
تمامی جهان را می‌بینم،
دختری تنها،
با قلبی پُر از آتش‌های خاموش،
با رؤیایی که هر بار،
در آستانه شکفتن،
زیر پای بی‌رحمی له شد.


اما تو،
هنوز ایستاده‌ای،
با چشمانی که درد را زیباتر از هر نوری تابانده،
با دلی که نترسیده از تکرارِ شکست،
و آغوشی که هنوز
می‌خواهد باور کند عشق را.

و روزی،
یکی خواهد آمد،
که بی‌آنکه بگویی،
تو را بشنود.
و بی‌آنکه بترسی،
در آینه نگاهت،
خانه‌ای برای عشق بسازد.

پریناز رحیمی

شعر شدم شور شدم شاعر سرمست شدم

شعر شدم شور شدم شاعر سرمست شدم
شعر تویی شور تویی، شاعر مستان توام
عشق شدم عاشق شدم مست و غزل خوان شدم
عشق تویی عاشق تویی، مست و غزل خوان توام
حمد شدم ثنا شدم، در پی جانان شدم
حمد تویی ثنا تویی در پی جانان توام
دل شدم دلدار شدم معشوق بی باک شدم
دل تویی دلدار تویی معشوق بی باک توام
عابد شدم زاهد شدم سالک و درویش شدم

عابد تویی زاهد تویی سالک و درویش توام

حسین محمود

مثل شعـری که سـرودی و مخاطبش نبودم؛

مثل شعـری که سـرودی و مخاطبش نبودم؛
گیجِ پرسـه در کوچـه پس کوچـه هایِ تبـم
تبـــر بردار ..!
بزن ریشـــه ام را...!
برای عاشقانه هایت ورق کن مرا...!
بنویســم ..
مچالــه ام کن ..
و از نـــو ...
من همان کتابِ اندوهگینــم
که نوشتی
وهرگز نخواندیَش!


ساناز زبرشاهی

عبورید با چراغِ خاموش

عبورید با چراغِ خاموش
از سطرِ
کوچه های خوشبخت
با قدم هایی آهسته
رسید به نقطه سرِ خط
شب هایی دهشتناک
و نشست در عمق واژه ها
آنجا که وسطِ دلتنگی ماه
برای دیدارِ آفتاب
به دنبال فانوسی
در صفحه ی بعد
میزند چنگ به خاطراتش
زنی که برای تبرئه ی قلمش
حروف را مجاب
بر متنی نا معلوم
می رقصاند شعرش را
در اشتیاقی وصف‌ناپذیر


مهناز عبدی

من لای سکوتِ عبورِ آدم‌ها

من
لای سکوتِ عبورِ آدم‌ها
خودم را جا گذاشته‌ام،
در نگاهِ گنگِ پنجره‌ها
یا شاید
در گوشه‌ای از چایِ سردِ بعدازظهرها.

تمام شدم،
بی‌آنکه کسی بداند
چه طوفانی درونم گذشت،
و در نگاهِ پر از افسوس
پسرِ کار
به دختری خندان
خودم را،
بی‌صدا،
گریستم.

رفتم،
بی‌کفش، بی‌چتر،
در کوچه‌ای که باران
نام مرا از دیوار شست.
نه سلامی ماند،
نه صدایی که مرا
از خوابِ فراموشی
برگرداند.

تنها ماندم،
با صدای قاشق‌هایی
که در فنجانِ خالی می‌چرخند،
و سایه‌ای
که گاه‌گاهی
مرا به اسمِ کوچکم
صدا می‌زند،
بی‌آنکه بدانم
از کجای خاطره برگشته.


حمید رضا نبی پور