یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

سیب شدی و رویای چیدنت ،

سیب شدی و رویای چیدنت ،
حوایِ بی بهشت کرد
عاقبت مرا.!


ساناز زبرشاهی

از خود کجا گریزم در جانِ من نباشی ؟

از خود کجا گریزم در جانِ من نباشی ؟
ننوشم از خیالت ، در جـامِ من نباشی؟

از تـو کجـا گریـزم ، هـوایِ آن نباشی؟
با تو نرفته باشم ، در خاطـرش نباشی؟

از تــو کجا گریزم ، ای جـانِ جانِ جانـم
برهان و عشق و متنش،معنای آن نباشی؟


از تـو کجا گریزم ، ای روز و ماه و سالم
در فصل فصلِ سالش، هر ثانیه نباشی؟

از تن کجـا گریـزم ، وقتی میـانِ جانی
در تارپود و خونش، در بندوجان نباشی؟

از تـو کجـا گریـزم ،کابوسِ دلنشینـم
حتی میان خوابـم ، رویای  مـن نباشی؟

از تـو کجـا گریزم ، ای درد دردِ مـزمن
در  بند بندِجانش ، در بطنِ  آن نباشی ؟

وقتی که خاک این تن، از جان تو سرشته
باید که من نباشم ، تا در جهـان  نباشی

ساناز زبرشاهی

تو ای آغوشِ امن من، مرا بی پرده اغواکن

تو ای آغوشِ امن من، مرا بی پرده اغواکن
میان کلبه ی ِجانت ، من دیوانـه را جا کن

من از هرواژه بیزارم ،من از احساس میترسم
مرا در شعـرِ ناگفته ، مـرا بی واژه پیـدا کن

من آن میراثِ شیرینم ،تویی هم طالعِ فرهاد
برایم بیستون بشکاف ، مرا اینگونه شیداکن

برایم تیشـه را بردار ، غمِ این قصـه را بشکن
شروع کن قصه رامجنون ،مرا اینگونه لیلاکن

میان چشمهـایِ ما ، جهـانی واژه خوابیـده
برای این تنِ مجنـون، سکوتت راتومعنا کن

مـرابا خود ببر انجا ،که تنهـا باشی و باشم
مرا در عمقِ آغوشـت، مرا اینگونه تنهـا کن

میان این تن حیران،کمی شعرو غزل مانده
تو ای عالیجنابِ جان ، بیا هلهله بر پاکن


ساناز زبرشاهی

نوشیده ام جرعه ای از خاطراتت ،پس پریشانم چرا؟

نوشیده ام جرعه ای از خاطراتت ،پس پریشانم چرا؟
این تبـر را من زدم بر ریشـه ات ، حالا پشیمانم چرا؟

این سـرابِ آرزو را ، حجمـه یِ طوفـان زده
آتش و خاکسترم ، آتش به جانم پس چرا؟

از تنِ حـوا، به رویایِ زمین ،انسـان شدم
از همین آدم ،به شیطان ،من گریزانم چرا؟

دست در دستِ رقیب ، در شعـر ها پرسه زنان
من خودم این بیت را ...آشفته حالم پس چرا؟

در غمِ پنهانِ چشمت ،یادِ یک زن میتپد
گر همان پنهان دردم ، غـرقِ حرمانم چرا؟

رویِ دستِ این تنِ وامانده جاماندم زتو
با دلِ ویرانه ای ، من چشم در راهم چرا؟

گر خودم آتش زدم این خانه و کاشانه را
برتـن خاکستـرش ، دنبال درمــانم چرا؟

باز با سودای تو ، آواره در رویا شدم
حق ندارم من بدانم ،غرقِ تاوانم چرا

ساناز زبرشاهی