یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

هر چه میلم بود، آنچه داده او

هر چه میلم بود، آنچه داده او
درد از آگاهیست، هرچه خوانده او

او مرا جان داد، جانِ من از او
مِکنَتم‌ از او، مال و تن از او

فکرتم ثروت، تکه ای از او
شوکتم قدرت، یکه ای از او

مالک ام او است، مالکِ هر چیز
هرچه دارم من یا ندارم نیز

گر دِهَد من را با خیارِ خویش
میکنم شُکرش هم نگاهش بیش

گر بگیرد هم، هرچه داده است او
حکمتی دارد، نیکزاده است او

من نمی گویم، من ندارم سهم
زآنچه می افتد در رَهَم هر دَم

خوب و بد با هم شادی و هر غم
بلکه می گویم کم ز بیشِ فهم

می دهد هرکس رشد و هم یارا
گر کند کِبرش کم‌ شَود دارا

در هیاهوها این مرا دین است
آخرِ حرفم با خدا این است

من تو را دارم بر دلم اندیش
مر نگهدارت در صفایِ خویش


رضا اسمائی

زنجیر زلف جانان زندان ما شکستی

زنجیر زلف جانان زندان ما شکستی
این شد که می پرستی ایمان ما شکستی
هرکو برفت روزی از کوی ما به مستی
آمد ز جانب دین دکان ما شکستی
پیمانه ای ز مستی دادیم در حضورش
غایب شد و به مستی پیمان ما شکستی
دستان دوست هرکو بشنید از دهانم
دستی بدوست داد و دندان ما شکستی
فرمان ز ما گرفت و بر ما براند فرمان
نودولتی بدینسان فرمان ما شکستی
دادم بچین زلفت هند و عراق و بحرین
بنگر که اندر این بین ایران ما شکستی
مردی میان مردان بت های ما شکستی
فردا بتی بیامد مردان ما شکستی
انسان بنور ایمان جانان بدید اعیان
جانان چو گشت اعیان ایمان ما شکستی
آن نیچه گفت یزدان افتاده است بی جان
کو نوچه ای که آن جان در جان ما شکستی
هرکو نه یار بودی بت بود و بار بودی
باری درخت بی بار باران ما شکستی
در بند او چو هستی حرمت برو که رستی
ما را چو باز بستی زندان ما شکستی


محمد جهادی

قصه ، گیسوی تو بود..

قصه ، گیسوی تو بود..
من هم آشفته ترین قاصدکی
که جهانم به سر موی تو بود!
باد وزید،
جسم بی جان مرا با خود برد!
به میان ابر موهای تو زنجیر شدیم ، من و دل!
آنقدر پیچش موهای تو مرا برهم زد!
آخرِ قصه سبب شد ، به پریشانی من...

علیرضا تندیسه

یک شب بعشق تو نشستم و شب راسحر کردم

یک شب بعشق تو نشستم و شب راسحر کردم
یک شب به ذکر تو زمین و زمان را زیرو زبر کردم
فرهادرا بوسیدم ومجنون راهم مونسش گشتم
شیرین را به فرهاد دادم و عشقی را به سرکردم
منهم منتظرنشسته بودم و دردشت آلاله هایش
لیلی را پیداکردم و برای مجنون هم من هنرکردم
از بسکه نالان بودم و باوفا هم در عهد و پیمانم
من هم سپیده را پیدا کردم و با اوهم ظفر کردم

از بس که غرور داشت اوهم به رسم خود بیقرار
منهم بوسه ای ازاوبرداشتم و درخواب ضرر کردم
زیبا بود و زیبا نوشته بود و طاووس شهر عشق
یک تار مویی از او برداشتم ومن سرمه بصرکردم
شوری به دل نشست و منهم این غزل را نوشتم
برای دیدنش هم جعفری گریه های بی ثمر کردم

علی جعفری

تنها دویدن آهو

تنها دویدن آهو
بر، سبزینه هایِ دشت
اندوهِ بزرگی ست

اندوهِ بزرگی ست
که سایه ای خسته ، پُشتِ سراَت راه می رود
یا ، خوداَت را درسایه اَت غرق می کنی
یا ، بی هیچ ستاره ای
راه می روی ، خاموش

بی هیچ مکثی ...
تنها ، صدایِ اندوهِ تو می آید
دستی ، شب را به کوبۀ ، تنهاییِ تو می کوبد
چکّشی ، گُل های رُز را به اطراف پرتاب می کند
کسی ، اُرفۀ سیاه را ، به آواز می خواند
هم زمان ... ازآن چراغ
سوسویِ کوچکی
لبخندی به دیوار تعرف می کند
وَ از آن چراغ
سوسویِ کوچکی ، اندوهِ قابِ قدیمی را پس می زند ...


فریدون ناصرخانی کرمانشاهی

دنیاست نقابی ز نقش خیال

دنیاست نقابی ز نقش خیال پنهان شده در پرده‌ی ذره‌بال
هر نقش که بینی در این خاک و آب آیینه‌ی وهم است، نه کشف ناب
ما جمله مسافریم در راه نور در جستجوی آن ناپیدای دور
هر رنگ که بر چهره‌ی هستی‌ست، خواب در خواب ندیدیم رخ آفتاب
دل خانه‌ی اسرار شد، لیک باز قفل است و کلیدش نه از جنس راز
از خویش گریزان، به خویش آمدیم کز خویش به بی‌خویشی افتادیم
گر نقش جهان بی‌سرانجام شد در پرده‌ی او، خویش گمنام شد
آتیه زره گم‌گشته‌ی این نگاه سرگشته میان سکوت و پگاه

عطیه چک نژادیان