ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
هر چه میلم بود، آنچه داده او
درد از آگاهیست، هرچه خوانده او
او مرا جان داد، جانِ من از او
مِکنَتم از او، مال و تن از او
فکرتم ثروت، تکه ای از او
شوکتم قدرت، یکه ای از او
مالک ام او است، مالکِ هر چیز
هرچه دارم من یا ندارم نیز
گر دِهَد من را با خیارِ خویش
میکنم شُکرش هم نگاهش بیش
گر بگیرد هم، هرچه داده است او
حکمتی دارد، نیکزاده است او
من نمی گویم، من ندارم سهم
زآنچه می افتد در رَهَم هر دَم
خوب و بد با هم شادی و هر غم
بلکه می گویم کم ز بیشِ فهم
می دهد هرکس رشد و هم یارا
گر کند کِبرش کم شَود دارا
در هیاهوها این مرا دین است
آخرِ حرفم با خدا این است
من تو را دارم بر دلم اندیش
مر نگهدارت در صفایِ خویش
رضا اسمائی
هر آنچه او بر زبان می آورد، نمی شود فهمید،
هر آنچه انجام می دهد ، قابل فهم نیست،
پس هر آنچه می پندارد نیز، خالی از معناست.
چون می شود فهمید او را ؟
چون نمی شود او را فهمید ، پس دیوانه است.
دنیای نادانسته ها ، دنیای دیوانگان است.
رضا اسمـــائی
خدا بود و دو فنجان چایی گرم
نگاهم بود پر از یک عالَمی درد
سکوتم در درونم یک فغان کرد
فغانم چون نوازش کرد مرا نرم
بدو گفتم چه دیدی در من ای خان
بنوش چای و مرا بیشتر نسوزان
تو را با مهربانی می شناسند
چه کردم داده ای رنجم تو هر سان
امیدت قوت قلب منی بود
درونم از وفای تو غنی بود
ندیدم روز خوش در زندگانی
عذابت بر منی بخشیدنی بود؟
به من گفتا ز سیگارت نخی دِه
امان دِه دَم کشم دَم مهلتی دِه
چو سیگاری کشید چایی بنوشید
نگاهم کرد عرق بر صورتم دید
بگفتا تا کنون عاشق شدی تو
کنار عشق خود هرگز بُدی تو
بگفتم عشق مرده است عاشقی کو
در این دنیا برایم عاشقی جو
بگفتا جز به عشق جز من نبینم
به کنج هر دلی من می نشینم
خدا بودن به بودن معنی اش باد
مکن از من تو معنای دگر یاد
تو دادم را به یکسانی بدانی ؟
به رزقم جمله همخوانی بدانی ؟
نبینی داده های دیگرم را ؟
تو دانی رمز و راز این سَرَم را ؟
عزیزم بودی و هستی تو ای دوست
همه مهمان چو هستند می دهم قوت
بلای من عذاب کس نباشد
مرام من مرام خَس نباشد
هر آنکه خود عزیزی بیش گردد
گرفتارِ خدای خویش گردد
منم امروز مهمان تو بودم
شریک درد و هم خانِ تو بودم
چرا تعریف عشق من ندانی
به زعم دیگری من را بخوانی
مرا با اسمِ یاریگر بدان تو
ز اعماق وجودت من بخوان تو
من و تو از درون با هم بمانیم
درون درد و رنج ، هم را بخوانیم
اگر جوینده ی نامِ هم هستیم
فقط اینگونه همدیگر بیابیم
رضا اسمائی
به مهری تا بلندای فلک با رنگ مینایی
همان دادار انسان دار بی همتا اهورایی
خودت را گر خودت دانی ،
کلام اندازه ی دانستنت گویی
به وصف آفریداری سخاوتمند و بخشنده
خدایی که به هر میلادِ انسانی تولد کرد خودی دیگر
خدایی که به کثرت در خدایابان شود واحد
خدایی که خدا زاید و خود از زایشِ انسانِ خود دیده شود زاده
خدایی که چنان محتاج می باشد که عشق اختیاری را طلب دارد
خدایی که دلیل خلقت انسان مختارش ،
ستایش از سر فطرت نبود و نیست
اراده ، عشقِ انسان در ستایش را دلیل خلقتش داند
و ما گمراه ز بیرونیم ، خدا را جز ز خود خوانیم
وگرنه راز هستی را فقط باید درون خویشتن بینیم
و این راهش جنون باشد ،
جنون باشد ، جنون باشد ،
نه اینکه در برون باشد
و در غایت ؛
در این دنیای پُر معنا و پُر عالَم ، خدا جز من خدایی نیست.
رضا اسمائی
ای ساربان اُطراق نه پر شورِ زین جـــا رفتنم
اوراق کن زنگوله را تا زنگ زنم من بـــــا تَنَــــم
پس ساق کن پای شتر تا در دلم من دَف زنـــم
پر چاق کن داد از گلو صورِ گَهِ محشـــر منـــم
رضا اسمائی
یک بار فقط دلم از من خواست
تا کاری کنم که چشمانی به سمتم خیره شود
خیره هم شد ...
اما بعدش دلم در سینه زمرمه کرد ؛
(( او دید اما به جای من ، فقط خودش را ،
منم حتی اشتباه کردم ؛
جای من در سینه ای تاریک است ؛
نه در چشمانی که فقط زیبایی
شعله ی شمع را می بینند
و هیچ وقت نمی دانند حتی ؛
آن شعله هم زیبایی اش را مدیون تاریکی است. ))
رضا اسمائی
چو در هر بادیه پیدا شدی اندر دل خویش
دگر هر سویه جزا آیَد از آن توشه ی پیش
رضا اسمائی
من حاضر بودم با تار و پود جامه ی ژنده بر تنم ،
زیر پایت را با همین تنها داشته ام فرش کنم ؛
چه شد که پایت را بر زخمهای دلم گذاشتی ؟
من که از زخم های دلی که زدی گلایه نکرده بودم
رضا اسمائی