ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
در مکتب تو راز جهان قدرت و جا است
یا دین تو هم یکسره در رنگُ و عبا است
برگرد به اصل تن خود سوی خدا شو
جز این همه اینها همگی عینِ جفا است
رضا اسمائی
تا ابد رنج و عذابم ز تو را یاد کنم
بغض و این طبلِ حزینِ دل خود باد کنم
در نهانخانه من چون شد شب
چلچراغ و شب باران و گناه ، شاد کنم
ای منم چشم چو بستی دگر آسوده بخواب
که تو و هر دِگران را ز خدا داد کنم
رضا اسمائی
یک طرف سگی عروسکی سفید آویخته به چوبه دار ،
طرف دیگر خرگوشی عروسکی سفید و اسیر در قفس ،
قفسی آویزان به همان چوبه.
چوبه داری که با قلبهای بی حس ،
پارچه ای ،
قرمز و براق مزین شده است که
هیچ کدامشان نمی تپد
یکی به جرم وفاداری آویخته
و دیگری به جرم عاشق بودن اسیر ،
ظاهرا یکی مرده و دیگری زنده ،
چشمان آنکه زنده است مبهوت جنازه مرده آویزان
و چشمهای همه خیره به زیبایی آن قلبهای پوچ و خالی آویخته به چوبه ی دار ؛
اینها قلب نیستند و زیبایی معنایی دیگر دارد ،
این بار زیبایی دانستن این است که قلبهای واقعی ،
فارغ از تاریکیت ،
خاموشیت و نابودیت
مدام می تپند و با هر تپش دگرگونت می کنند...
رضا اسمائی
در شب شعر و غزل با تو شَوَم سایه ی ماه
من همان تیره ی سنگم تو خودِ نور خدا
شَوَمَت سایه ی ماهی چو تو را من بینم
چو پشیزم من و گردم به ثنا دور غنا
کور بختم نشوی مرهم درد دل من
چه شود گر تو شوی عاشق زارِ دلِ ما
ای که گفتی به من از سفره ی ناگفته ی خویش
وقت شایـــد که بسازد دلِ نازت گِل ما
رضا اسمائی
طاق های بس تیره ،
خورشیدُ می گیرند
من با دلم اما
اون رو که می بینم
از راه دورِ دور نورش رو می تابه ،
من با تنم بازم گرماشُ می گیرم
طاق های بس تیره ،
بس تر چه گمراهند
اونها که خورشیدم ،
در بند می خواهند ...
اونها نمی دونند ،
اونها نمی دونند ،
اونها نمی دونند ؛
حتی ستاره ها وقتی که می میرند ،
چشمک که می زنند ،
راهو نشون میدند ...
اون وقت که من تنهام ؛
در اوج فریادم
پر شوق و انگیزه ،
در جنگِ بیدادم ...
رضا اسمائی
من از درد تو می نالم که ناگه میشوی غمگین ،
چنان دردی به جان دارم که هرگز خود نمی فهمی ،
به زعم خود گنه کارم و
حق داری مرا در خود رها داری ،
ولیکن دان گنه کارم ؛
گنه کاری که از خونِ دلِ رنجورِ خود ،
برای زخمِ ذهنت مرهمی سازم
و بی آنکه تو دانی مرهمم از چیست ؟
به دستانت رهایش کردی اندر جویِ آبِ گوشه ی بیرونیِ کفشت
شکاندی شیشه زنگاری قلب سپیدم را
و پیش خود چنین گفتی ؛
چو بر من او جفایی کرد سزایش بدتر از این بود
رضا اسمائی