یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

در مکتب تو راز جهان قدرت و جا است

در مکتب تو راز جهان قدرت و جا است
یا دین تو هم‌ یکسره در رنگُ و عبا است

برگرد به اصل تن خود سوی خدا شو
جز این همه اینها همگی عینِ جفا است


رضا اسمائی

تا ابد رنج و عذابم ز تو را یاد کنم

تا ابد رنج و عذابم ز تو را یاد کنم
بغض و این طبلِ حزینِ دل خود باد کنم

در نهانخانه من چون شد شب
چلچراغ و شب باران و گناه ، شاد کنم

ای منم چشم چو بستی دگر آسوده بخواب
که تو و هر دِگران را ز خدا داد کنم

رضا اسمائی

یک طرف سگی عروسکی سفید آویخته به چوبه دار ،

یک طرف سگی عروسکی سفید آویخته به چوبه دار ،
طرف دیگر خرگوشی عروسکی سفید و اسیر در قفس ،
قفسی آویزان به همان چوبه.
چوبه داری که با قلبهای بی حس ،
پارچه ای ،
قرمز و براق مزین شده است که
هیچ کدامشان نمی تپد

یکی به جرم وفاداری آویخته
و دیگری به جرم عاشق بودن اسیر ،

ظاهرا یکی مرده و دیگری زنده ،
چشمان آنکه زنده است مبهوت جنازه مرده آویزان
و‌ چشمهای همه خیره به زیبایی آن قلبهای پوچ و خالی آویخته به چوبه ی دار ؛


اینها قلب نیستند و زیبایی معنایی دیگر دارد ،
این بار زیبایی دانستن این است که قلبهای واقعی ،
فارغ از تاریکیت ،
خاموشیت و نابودیت
مدام می تپند و با هر تپش دگرگونت می کنند...

رضا اسمائی

در شب شعر و غزل با تو شَوَم سایه ی ماه

در شب شعر و غزل با تو شَوَم سایه ی ماه
من همان تیره ی سنگم تو خودِ نور خدا

شَوَمَت سایه ی ماهی چو تو را من بینم
چو پشیزم من و گردم به ثنا دور غنا

کور بختم نشوی مرهم درد دل من
چه شود گر تو شوی عاشق زارِ دلِ ما

ای که گفتی به من از سفره ی ناگفته ی خویش
وقت شایـــد که بسازد دلِ نازت گِل ما


رضا اسمائی

طاق های بس تیره ،

طاق های بس تیره ،
خورشیدُ می گیرند
من با دلم اما
اون رو که می بینم


از راه دورِ دور نورش رو می تابه ،
من با تنم بازم گرماشُ می گیرم


طاق های بس تیره ،
بس تر چه گمراهند
اونها که خورشیدم ،
در بند می خواهند ...

اونها نمی دونند ،
اونها نمی دونند ،
اونها نمی دونند ؛

حتی ستاره ها وقتی که می میرند ،
چشمک که می زنند ،
راهو نشون میدند ...

اون وقت که من تنهام ؛
در اوج فریادم
پر شوق و انگیزه ،
در جنگِ بیدادم ...


رضا اسمائی

من از درد تو می نالم که ناگه میشوی غمگین ،

من از درد تو می نالم که ناگه میشوی غمگین ،
چنان دردی به جان دارم که هرگز خود نمی فهمی ،
به زعم خود گنه کارم و
حق داری مرا در خود رها داری ،
ولیکن دان گنه کارم ؛
گنه کاری که از خونِ دلِ رنجورِ خود ،
برای زخمِ ذهنت مرهمی سازم
و بی آنکه تو دانی مرهمم از چیست ؟

به دستانت رهایش کردی اندر جویِ آبِ گوشه ی بیرونیِ کفشت

شکاندی شیشه زنگاری قلب سپیدم را

و پیش خود چنین گفتی ؛
چو بر من او جفایی کرد سزایش بدتر از این بود


رضا اسمائی