یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

دست در دهان می اندازم

دست در دهان می اندازم
بالا بیاورم خود را
پوست اندازی کنم
از این سرزمینِ
متروک بی آه و عشق!

خودم را پهن کنم
روی آرزوهای شیک
زیر آفتابِ داغ حسرت
انقدر طلوع را کش داده‌اند
نزدیک غروب است و هنوز
خورشیدی نیامده است

و روزهای خاموش
چون گرگ های گرسنه
عمر به غارت می‌برند
بی آنکه چوپانی
هی هی کند...!

صورتم را سیاه کرده‌ام
تا سپید بگویم
با دستهایی که به گوشهایم آویخته!
حیف قلمم را
گرو گذاشته‌ام
پیشِ نانوا
بچه ها شعر دوست ندارند
نمی‌خورند...
سفره‌ی ما بدون نان مرده...!


مهدی بابایی راد

پهلو گرفته بود

پهلو گرفته بود
با دستی به پهلو
کوچه ی خلوتی
که تا نیمه خم بود
با فانوس بیماری به دست
کاش ماه را نشان می کردی
شاید سرنوشت خواب های بنفشم
اتفاق بیفتد


فروغ گودرزی

نبینم دل دلخوره

نبینم دل دلخوره
ولش کن طفلکی رُو
بذار مثلِ کام ، شیرنی بخوره
خرِ جهلو بذار بِرِه توو بهار
از کِی تووی آغُله ؟
براش ازخدا بگو
ازخدای مهربون
ریاکارا تووی چشم دیگرون ،
همون بهترینو کردن عینهو،
لولو خورخوره
دنیا مملو از گُله
پَری هنوز سوگله
تا کِی یکریز آبغوره ؟
بذار بِرِه تَن روو تپه های ،
سبزِ مخملی
بذار هِی غلت بخوره
ول کن حرف مردمو
با اونهمه افکارِ خردرچمن
خودت فکرکن جای دیگرون ،
برای خودت
خودتی که باید تا ابد بمونی همراه با خودت
چه به روی تپه های پُرازخار،
یا که پُرچمن و سبزمخملی
فعلاً سبزی رُو عشق است ،
باقیشو ولش
کودکِ درونمو باش !
بارک الله ، داره تخمه میشکونه
یکریز آتیش میسوزونه
روی دنیا هِی داره غلت میخوره
به کلاغ میگم چغولی رُو ولش
حرف زحق بزن که خیلی بهتره
میگه : اونوقت منو با سنگ میزنن
میگم اونوقت تو غماشونو بدزد ،
اونوقت آدما باهات دوست میشن
بذارعشق یکریز بسوی قلبامون سُر بخوره

بهمن بیدقی

خنده هایم عصبی بود،نمی فهمیدند

خنده هایم عصبی بود،نمی فهمیدند
گریه ها نصف شبی بود ،نمی فهمیدند
هر چه می گفتم از احوال خودم،انگاری
من زبانم عربی بود، نمی فهمیدند


شکیلا اسماعیلی

هرگز هم بستر پاییز مشو

هرگز
هم بستر پاییز مشو
که تو را آبستن درد کند
دوست آغوش مادری باش
که نامش بهار است
و گل ها را متولد میکند.


معصومه داداش بهمنی

به یاد دارم،

به یاد دارم،
در محلهء قدیم دوران کودکی
کوچه ای بود با دیوارهای کاهگلی
که از گُردهء آن آویخته بود درخت تاکی پر بار.

در شکاف دهانْ گشودهء دیوار
باد می چرخید و پراکنده میکرد به هر سوی
اجساد مورچه های زرد و سیاهِ بر جای مانده
از نبردی بی امان را.
با خود می اندیشم،
بدا به حال مورچگان که در هیچ کجای تاریخ نانبشته شان،
نامی از سرداران و فاتحان نمی درخشد
که از آن قصه ها سر کنند و بر آن ببالند،
چون ما آدمیان!
و باز بدا به حال مورچگان که پاداش خشونتشان را
نیست دری گشوده به سوی ملکوت آسمان
و نه سهمی سکرآور و پاک
زان خوشه های تاک آویخته از دیوار!

بی گمان تاکنون آن دیوار فروریخته
و افسانه آن همه نبرد بی پایان، در غبار خاطرات دیوار
به گِل فرونشسته‌است،
پس از بارش پر طنین اولین باران.


نادر صفریان