یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

دست در دستان تو

دست در دستان تو
میدوم بر روی ابر
خنده ای از روی درد
گریه ای از روی ذوق
گریه بر آن چه که هست
خنده بر آنچه گذشت
گریه هایم همه شوق
اشگ هایم همه ذوق

در پس این همه رنگ
میدود رنگین کمان
تا که خوش رقصی کند
در کنار آسمان...

معصومه داداش بهمنی

هرگز هم بستر پاییز مشو

هرگز
هم بستر پاییز مشو
که تو را آبستن درد کند
دوست آغوش مادری باش
که نامش بهار است
و گل ها را متولد میکند.


معصومه داداش بهمنی

دیرگاهی است زمین

دیرگاهی است زمین
در بسترش غم زاییده و
خورشید هم سرد است.
اکنون آسمان چاییده و
ابری نگران است هنوز
که چرا حال دل ملک و فلک
در نوسان است .
هر ستاره روزی شوق
رهگذری بود در این
ملک حزین
اختر و کوکب چرا
سرگرانند هنوز
هیهات که چرا
ماه کامل بود و هرگز
این پریشانی را
بعد رویت سرو سامانی
نداده است هنوز.


معصومه داداش بهمنی

باران که بارید،

باران که بارید،
به سراغ دیوار خاطره هایم رفتم.
شیون لکه ای دود آلود،
کنج دیوار
و تارتن پیر،
خسته از پژواک غم
غر غر کنان
با دستمالی که خودش بافته بود،
سوی دیوار دوید.
تا پاک شود ولوله ی غم.
غرق در تصویر آن.
با پای لنگ،
عاجزانه میدمد،
شیپور جنگ.
ساعت خاطره ها ،
وصدای بی صدایش،
دنگ....دنگ
به خاطر آمد روزگاری،
طالب حجره ی ماتم بودی.
تو ای همخون من،
همبازی ام بودی.
کودکی رفت و همه خاطره شد.
صاحب حجره غمگین،
بقچه ات را پرکرد،
همه اش تنهایی.
گره های بقچه ات،
همه بی چشم.
ای کاش نگهی میکردی،
چین دیوار تیمچه ای
حجره ی کوزه گر است.
قوت مهربانی در درون
سفره اش.
قوت اش از آب و گل است.
خاک گل بود از عشق ،
آب آن روشنی امید است.
در اقلیم دل غمگینت،

پریشان بودم.
زیر باران صدایش میزنم.
پس از آن روز ،در مسیر اندوه
گم شد ،بقچه ی بی چشمت.
حال دل چشمت را ،کوزه گر
می‌دانست.
خوی تو با بقچه ی اندوه را.
او برایت کوزه ای ساخته است.
زیر باران بنشین،
کوزه ات را بردار.
ابرها بار دگر آبستن عشق شدند،
زاییدند ،همه ی امید را.
کوزه ات را پر کن.

معصومه داداش بهمنی

این حیات است که

این حیات است که در
ظلمت آن کوچه دوید.
دستپاچه ته کوچه ی
بن بست رسید.
خانه ی کودکی اش دید،
دلش آرام گرفت.
خیره بر برگ درختان حیاط
همه در دست خزان ،
دلش سخت گرفت.
ساعتی قبل که باران زده بود،
ته آن حوض که رنگ را به زمان
باخته بود،
آینه ای تار ،ز ابر نگران ساخته بود.
نگهی کرد در آن، به ژرفای جهان.
رخ پاتال حیات، ته آن حوض نشست.
اشگ و لبخند گره خورده به چشمان حیات،
زیر لب گفت: این زمان بود که بی وقفه گذشت.
کودکی لی لی کنان، و جوانی غافل از عمر و زمان،
کوله بار عیش و عشرت، همگی در خاطره است.
در نهایت این حیات است ،که در قلب حیاط
آخرین لبخندش، ته آن حوض، ماسید و شکست.

معصومه داداش بهمنی.

ممنونم از ارسال شعرهای زیبایتان...

شعور دیدن

شعور دیدن
۱۴۰۳/۴/۱۵ شماره ثبت ۶۶۰۵۶۰
آنچنان نور ،نشان دادی مرا
که بیکباره، مرا شور گرفت
شور با نور ،در آمیخته شد
ناگه، شعور دیدنت زاییده شد
با شعور و شور ،تورا دیدن خوش است
چون دوا و مرهمی، بر ناخوش است
پس من آن ناخوش ،تو آن خوش مرهمی
روح را پاکیزه گردان ،چو نفس در بدنی
ما درون قفس نفس ، در بند شدیم
با پلشتی و شناعت ،همه زنجیر شدیم
همه گشتیم اسیر ،اندر قفس نادانی
رفته رفته همه از نور محروم شدیم
تو بدیدی مارا ،همه بی چشم به دنبال عصا

نور تو شاه کلید،همه گشتیم رها....

شکوفه‌های ماندگار

شکوفه‌های ماندگار
۱۴۰۳/۶/۱۱ شماره ثبت ۶۶۴۰۸۴
شاعری در انتها
غزل خفتن سرود
آرام رفت.
اندرون خاک خفت
لیک از دوران نرفت.
چرخ گردون در دیار خفتنش،
در بغل دارد نهال سخنش.
نهال آرام گوشش را سپرد
بر غزل های درون خاک
رقصید و گل پاشید،
بر روی تنش.

.به یاد استاد محمد علی بهمنی.

(معصومه داداش بهمنی)

روحش شاد

شیار 143

شیار 143
۱۴۰۳/۴/۱۰ شماره ثبت ۶۶۰۲۳۶
قبل کوچ با روی گلگونت بگفتی،
دار قالی را بپا کن.
موقع برگشتم از دشت لاله،
نوعروست را صدا کن.
من به شوق دیدنت،
رج به رج کل میکشم.
گونه ی تبدار تو،
در نقش قالی میکشم.
شال کمرم بسته به یک موج خبر،
وصله شده.
لاله ها بار دگر در دشت ها،
دسته شده.
وقت برگشتنت بالاله ها،
سرآمدن.
لاله ها خشکیده روی دشت ها،
در آمدن.
هرکه گل گم کرده بود،
جویید آن را.
مثال من به هر گل که رسید،
بویید آن را.
به وقت رفتنت چون یلان،
کردی سفر.
تورا قنداق پیچ ،نوازش میکنم،
بار دگر.
شدم گریان در آغوشم تورا،
بوسیده ام.
لاله ام را بر خدای دشت ها،
بخشیده ام.
(تقدیم به روح پاک شهدا و مادران چشم به راه)

.معصومه داداش بهمنی.