ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
به خدا ناله شنیدم که خدا زندانی ست
همه جا هست ولی از همگان پنهانی ست
یک نفس داد به ما تا که دمی تازه کنیم
بیخبر بود از آن جان که در او رضوانی ست
همه جا گشتم و گفتم که مسیحا نفسی
ناله سر داد که او هست ولی نورانی ست
رفته از دیده ما تو چرا مشتاقی؟
این همه عجز و تمنا به خدا نادانی ست
یاد بگیر که تنت خاک و گل است ای انسان
لیک در جان تو نوری است ز حق، تابانی ست
نور او مشعل جان است به دل تابیده
بر همه خلق جهان لطف خدا بارانی ست
همه گشتند پی او مسجد و میخانه و دیر
لیک دان سجده خالص رهِ جاودانی ست
فرهاد عبادی
گفتم این مرغ دلم شوق پریدن دارد
بر تن و سینه ی خود جامه دریدن دارد
همچو یوسف بکند جلوه گری در بازار
عاشقی منتظر و قصد خریدن دارد
کاظم بیدگلی گازار
مـرتضـی فـرمـود و بنگـر در غُـرَر
نکتـه ای بـرتـر ز هـر گنج و گهـر
گر بـدانـد آنکـه مـی خواند نمـاز
تا چه حد رحمت رسد از بـی نیاز
سر ز سجـده بـر نـدارد بی گمان
لطف و رحمت از خدایش ارمغان
سلیمان ابوالقاسمی
عِشوه کنان دل در بنای صحبت داری
در پی همراهی ام رغبتی دیگر داری
من که نهان می کنم تمنای قلب وَفی را
اما تو از پس نگاهم حسی خوشتر داری
سرمستم از شوقِ آوازِ زبانِ عشقت
اما تو هنوز در رُخَت غروری دِگر داری
گام زنان آرام ام در نَسار شیرین مهرت
اما نپذیر که ز من بینشی نیکوتر داری
چشمانم فَرخه کنان می گردد به دورت
اما ای شاه غرور،کجا ز دل، خبر داری؟
ترسم از آن است که دل ز بی صبری دهد فغان
اما تو آیا از این غمزه غرضی دیگر داری ؟
به ظاهر کلامِ نغزناک به اتمام رسانده ای
اما پیداست در دفتر دل، غزلی تازهتر داری
به بی میلی تمام می دهمت خداحافظی
اما در پی جدایی، دل در پای ماندن داری
من نداشتم ای جانا شهامت بیان
اما تو باور به حیایی ویرانگر داری
از دوری ات نفس دلتنگی به سر آمده
شاید در فراقم آسمانی آشفته تر داری
حس میکنم خیسی اشک های خاطراتمان را
تو گویا ز درخت امید ،بنیادی قوی تر داری
شیرین هوشنگی
سازه های رویای نگارم
من همان سرو پر بارم
در پی دیدن پرتگاه ام
تماما جسور و خودخواهم
مستی و پاکبازی شده راهم
در پی عشق کاملا بی باکم
غول شهوت سازگاری میکند
با ما نه ولی با شما یاری میکند
عاقبت این پرنده اوج گرفته می رود
در دیار باوران مثل بادی می وزد
آخرش دنیای پاکی من ندیدم
از دست این جهان سر شرم را بریدم
تا بگویم عاقبت همه خاکید
هرچه کنی عاقبت مرگ آید بالای سرت
ای دوست از ترس لرزد همه جان و تنت
عمری در هوا و هوس دنیا بودی
دمی فکر نبودن را نکردی و دل ربودی
بلی همین است بردگی و زندگی
همین که گفتید دارندگی و برازندگی
برای کمی ثروت و قدرت
به زیر پا گذاشتیم حیا و حیثیت
شاید درک نشود این ظلم و ستم خویشتن
در این زمانه بی بنیاد
فاضل غلامی
واژه که در جمله نشیند نه راست
خود بشکن جمله شکستن خطاست
نقش بزن نو که زمان رنگِ اوست
جلوه گر ویژه ترین خالِ دوست
نو نکنی جان به زمان جات نیست
راه درازست ولی پات نیست
آنِ خود و جانِ فزاینده باش
از دگران پاک و پراکنده باش
هیچ به کوی دگران ره مپوی
باغِ تو اینجاست بدانجا مجوی
شاخه نشین مرغکِ معنا توئی
رایحه ی نرگسِ شهلا توئی
نیک نگر تا که تجسم کنی
ناب ترین ناب ترنم کنی
گوش کنی بوش کنی تازه را
نوش کنی روشنیِ لحظه را
واله و شیدای همان لحظه باش
خالقِ دُرنای همان صحنه باش
شور در آمیز بر آن شعرتر
شوق بیافزای برآن سربه سر
بال بده نقش و فضا را بساز
باز به انباز بزن نقشِ ناز
توشه رهت بینش و آگاهیَت
غوطه وری با صفت ماهیَت
صوت و نوا، صُنع ونما ، یارگیر
واژه ی منسوب بدان ، کار گیر
شعر قدیم است و جدید است گر
ماحصلِ جوششِ جان است و سر
لحظه ی ویژه چو فتد اتفاق
نیست تفاوت به میانِ دو ساق
روشنی ِ تابشِ ذراتِ جان
جلوه ای از تابشِ مِه بانگ دان
کوش مکن گرکه تو مدهوش نی
دل ندهی طالبِ آغوش نی
جان ِ جهان ساده ترین ساده هاست
پیچشِ بیهوده همانا خطاست
روحِ زمان گستره ی جان توست
هر قدمش عرصه ی میدان توست
رسم کن آن جلوه ی تابنده را
وصف کن آن کوزه ی آکنده را
چاک بزن سینه ی نالنده را
بوسه ده آن ماه فروزنده را
گستره ی گود هر آن بیشتر
نورفشانیش همان بیشتر
شعرهمان لحظه ی تابندگیست
هررقم و هر قلمش زندگیست
روشنیِ لحظه به آنی بنوش
آینه وش تا بتوانی بکوش
عاشق آن لحظه ی نورانیَم
جرعه ای از جام چو نوشانیَم
فرزاد امین اجلاسی