یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

آنروز در میکده را بستند .

آنروز در میکده را
بستند .
بر من بنمودند ..
که سر قافله هم هستند .
اینک به خفا حقیقتا
به خمر ه ها وابستند.

مستند در میکده به عاشقان بستند .
اکنون که پاک شده
و طاهر این می ناب
کنکاش شده کشف حقیقت زسراب .. .
تدبیر کنند چگونه
به باید رستند .
گر بر سر پیری نشسته هستند .
یاد آر ز جوانانی که
که بی می مستند .
در پی کشف حقیقت هستد .


احمدرضاآزاد

چه شده که مهربانی‌ شده است قاب دیوار . .

چه شده که مهربانی‌ شده است قاب دیوار  . .
وعتاب وخشم هر روز .سکونتش شده حال .
 به غلط بنده احوال .آدمیت شده بیمار....
مگر عاشقی نشاید ، که غبار غم زداید .
مگر آدمی نباید به دگر مهر بدارد .
اگر این روال گشته.  به چه رو سوارگشته  .
رحم انسانی کجا رفت .آدمیت به فنارفت  .
یکی از نشئه سیری نه نظر به حال کس کرد .
یکی هم زفرط کا ستی از برای قوت دعا کرد .
اگرم لقمه اش دوتا بود  شکر خالقش به جا بود .
یکی لقمه بهر روزی دگرش سهم دعا بود .
ولی آن دگر ندانست . غم دل زکس گشودن .
روزیش فزون نمود ه وهمو گره گشابود .
غم دیگری ندیدن نه هوا بود نه به جا بود.
فقط ام اسیر وهمی که نخوتش به جا شد .
نکند زمال واموال ،نخودش نه جابه جا شد .
    

احمدرضاآزاد

در سکوت جنگلی تنها و پرت .

در سکوت جنگلی تنها و پرت .
پر پرنده که نشسته بر درخت .
فوج فوجی پرنده ناگهان پر در هوا .
چند تایی هم سقوط بی هوا .
غرش طوفان نمود پروازشان .
با صدای رعد دیگر همزمان .
همچو ابرهای سیاه میهمان .
نغمه آواز بالهاشان در آسمان .
تندری گشته بر سکوت مردومان .
بالهاشان در فراسوی غرور .
ترک کردند مامن خود رابه زور .
چون نبودش بالهاشان زر نگار .
برق نیامد ،رعد بودش تنها کنار .
بانی پروازشان اقدام یک صیاد بود .
که راحت را ز آنها ودگر هی می ربود .
دانمی از رحم وترحم مطلبی نشنیده بود .
شایدم بلفطره قاتل گشته بود .

احمدرضاآزاد

صبحدم بهر تفرج به بوستان سر زدم .

صبحدم بهر تفرج به بوستان سر زدم .
غنچه گل دیدم وشائق به بوئیدن شدم .
در نسیم صبحگاهی گل به رقصی نرم
تن داده بود .غنچه  تازه شکوفا،
رها از قید وبند .
چشمها را بهر رقصش پاک حیران کرده بود .
دست بردم گل نوازم روی شاخ .
خار گل دستم خلید و پاره کرد پوست تنم .
قصد چیدن را نداشتم، خارهم این را بدانست .
قصد من بوئیدن گل بود وبس .
لذت از آزادی گل بود ، نه از روی هوس .
خار گل آلوده بودش .
سمی نشاند بر بدنم  .
شب که شد ،دردی فتاده در تنم .
عهد کردم .
بهر دیدن وبوئیدن گل .
ابتدا به باغبانش پیامی بزنم .

احمدرضاآزاد

یک جوان شاعری بیکار بود .

یک جوان شاعری بیکار بود  .
در سرش رویایی از آمال بود .
عمر او بگذشته بودش تا به سی .
فکر بسیار در سرش که، گردد کسی .
سفره اش خالی نبود .
بر سر سفره پدر شرمش نمود .
جیب خالی داشت سرمایه نبود .
یک زمان در پرتو آمال خود  .
میشود هایی به شعر هزیان نمود .

میشود کمان آرش را ستاند .
تیر رابر چله اش اینک نهاد .
مرز خود را به فراسویی کشاند .
میشود تیشه فرهاد را گرفت .
مهر خود را بر دل سنگی نشاند .
میشود انبانی از آرزو .
بر گرفته پیش یک عطار برد .
تابه کی حسرت برای کار برد .
درس خوانده که چنین است وچنون .
یک لیسانس و بیست شعرش تاکنون .
نصف اشعارش به وصف عاشقی .
نصف دیگر هم زدرداز ناپختگی .
چون نبودش فنی وافندی به مشت .
عاشقی هم درد او کرده درشت .
وای از این سراب و تشنگی .
که ندارد حاصلی جز فرسودگی  .


احمدرضاآزاد

به که گویم که در عمق زمین .

به که گویم که در عمق زمین .
پنجاه ستاره آسمانی شده اند .
از چه گویم که دگر باب شده .
سوسو زدن ستاره نایاب شده .
بس زبودن به نبودن گفتند .
مرگ در چنبره تلخ  چقدر باب شده
در غربت آسمانی شدن این رنجبران .
اشک عالم بفشانیم به دو چشم .
چه اثر  .
که ده ها یتیم وخرد سر ریزش معدن .
بی پدر  بی سر سامان شده اند .


ایرانیان  طبس ها  از جان و دل تسلیت .

احمدرضاآزاد

روبه رویم پهنه یک دیوار .

روبه رویم پهنه یک دیوار  .
خاطراتم همه آویز به قاب. .
بر تن خسته دیوار سوار  .
قاب در قاب
پر از خاطره اند در پندار. .
قاب صد خاطره گه شیرین. .
یافقط یاد یکی در پیشین. .
گل لبخند به هر قاب جاندار. .
مینماید به من خاطره هر دیدار. .
همه در قاب کمی خندانند .
همگی ثبت همین خاطره را میدانند .
فقط آن گوشه راست  .
قاب خالی نشسته برجاست
در سکوت منتظر است .
گل لبخند مرا قاب کند .
خاطراتم به دیوار همه پاک کند .


احمدرضاآزاد

توچه دانی که الماس گران سخت زمین.

توچه دانی که الماس گران سخت زمین.
 به چه حکمت برسیده به مقامی،اینچنین.
  گرچه سنگ است،چو سنگهای  دگر.
جایگاهش به چه سان گشته نگین.
جای سنگهای دگر بر خاک است.
جای الماس، جواهر آذین.
اینچنین سخت شده تحت فشار.
که برش خورده نشاید تامین.
برشی خواست اگر،تا که جواهرگردد.
سنگ الماس تن خویش برش داده یقین.

روح الماس که سنگ است آجین.
تن خودرا بگمارد به صفاتش آذین.
روح انسان که الماس تن است.
با محبت بتراشد تن خودرا ،به یک خلق برین.       
آدمیت چون شود روح بدن.
سنگ الماس شود گوهرتن روی زمین.
 
احمدرضاآزاد