یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

سازه های رویای نگارم

سازه های رویای نگارم
من همان سرو پر بارم
در پی دیدن پرتگاه ام
تماما جسور و خودخواهم
مستی و پاکبازی شده راهم
در پی عشق کاملا بی باکم

غول شهوت سازگاری میکند
با ما نه ولی با شما یاری میکند
عاقبت این پرنده اوج گرفته می رود
در دیار باوران مثل بادی می وزد
آخرش دنیای پاکی من ندیدم
از دست این جهان سر شرم را بریدم
تا بگویم عاقبت همه خاکید

هرچه کنی عاقبت مرگ آید بالای سرت
ای دوست از ترس لرزد همه جان و تنت
عمری در هوا و هوس دنیا بودی
دمی فکر نبودن را نکردی و دل ربودی

بلی همین است بردگی و زندگی
همین که گفتید دارندگی و برازندگی
برای کمی ثروت و قدرت
به زیر پا گذاشتیم حیا و حیثیت

شاید درک نشود این ظلم و ستم خویشتن
در این زمانه بی بنیاد


فاضل غلامی

واژه که در جمله نشیند نه راست

واژه که در جمله نشیند نه راست
خود بشکن جمله شکستن خطاست
نقش بزن نو که زمان رنگِ اوست
جلوه گر ویژه ترین خالِ دوست
نو نکنی جان به زمان جات نیست
راه درازست ولی پات نیست
آنِ خود و جانِ فزاینده باش

از دگران پاک و پراکنده باش
هیچ به کوی دگران ره مپوی
باغِ تو اینجاست بدانجا مجوی
شاخه نشین مرغکِ معنا توئی
رایحه ی نرگسِ شهلا توئی
نیک نگر تا که تجسم کنی
ناب ترین ناب ترنم کنی
گوش کنی بوش کنی تازه را
نوش کنی روشنیِ لحظه را
واله و شیدای همان لحظه باش
خالقِ دُرنای همان صحنه باش
شور در آمیز بر آن شعرتر
شوق بیافزای برآن سربه سر
بال بده نقش و فضا را بساز
باز به انباز بزن نقشِ ناز
توشه رهت بینش و آگاهیَت
غوطه وری با صفت ماهیَت
صوت و نوا، صُنع ونما ، یارگیر
واژه ی منسوب بدان ، کار گیر
شعر قدیم است و جدید است گر
ماحصلِ جوششِ جان است و سر
لحظه ی ویژه چو فتد اتفاق
نیست تفاوت به میانِ دو ساق
روشنی ِ تابشِ ذراتِ جان
جلوه ای از تابشِ مِه بانگ دان
کوش مکن گرکه تو مدهوش نی
دل ندهی طالبِ آغوش نی
جان ِ جهان ساده ترین ساده هاست
پیچشِ بیهوده همانا خطاست
روحِ زمان گستره ی جان توست
هر قدمش عرصه ی میدان توست
رسم کن آن جلوه ی تابنده را
وصف کن آن کوزه ی آکنده را
چاک بزن سینه ی نالنده را
بوسه ده آن ماه فروزنده را
گستره ی گود هر آن بیشتر
نورفشانیش همان بیشتر
شعرهمان لحظه ی تابندگیست
هررقم و هر قلمش زندگیست
روشنیِ لحظه به آنی بنوش
آینه وش تا بتوانی بکوش
عاشق آن لحظه ی نورانیَم
جرعه ای از جام چو نوشانیَم

فرزاد امین اجلاسی

هراس سمت صدا عقل سمت خود می‌رفت

هراس سمت صدا عقل سمت خود می‌رفت
نگاه سمت چرا عقل سمت خود می‌رفت

شبیه مرگ از اندام زندگی رد شد
و عشق سمت دعا عقل سمت خود می‌رفت

کسی که پنجره‌هایش به ابر باز شده‌ست
نوشت نام تو را عقل سمت خود می‌رفت


در این زمانه‌ی رفتن به سمت خودخواهی
کسی نوشت بیا عقل سمت خود می‌رفت

تمام قصه همین است کربلای مدام
گلو به نیزه رها عقل سمت خود می‌رفت

من و تو آن دو هراسیم در مقابل غم
که در برابر ما عقل سمت خود می رفت

نماند فرصت ماندن خلاصه اش بکنم
جنون به سمت خدا عقل سمت خود می‌رفت


امیر درخشان

آغوش من همچنان باز است،

آغوش من همچنان باز است،
ونفسهای زنده ام ،،
باد را می طلبند.

درخنکای نسیم این بیشه رار،،
آواز پرنده گان به گوش می رسد.
جویباری از خستگی،،
در راه غروب،،
ردی از طراوت بجا میگذارد.

غروب همچنان ادامه دارد،
وگستره این رخداد را به سیاهی می کشاند.
پرتوهای خاموشی خورشید،
با ابروهای بلندش،
نور ستارگان را به سخره می گیرد.
در آسمان کدر این بیشه زار،
هوا وحشیانه می گذرد.
در زمینش گلها،
گرداگرد چمنها تعظیم کرده اند.

زوزه ستبر باد،
در گیسوی چمنزار،
اندوهناک صدایی دارد

شبنم در اشکی که می‌چکاند رخ می افزود.
رخنه سرمای غروب،. دیری نمی پاید.
وشبنم چکیده شده،. از اکسیر هستی را منجمد
میکند.
خود نیز مسرور است.
ساعات سنگین شب ،. همچون بالهای،
سیاه فرشتگان اهریمن،،
چون فرشی در اعماق طبیعت پهن میشود.
و هر جنبنده ای را هراسان ،
به کنجی می کشاند.
سکوت مخوف بیشه زار در راه است.
در گرگ میش سپیده دم،،،
چترهای ملال سیاهی در گذرند.
اما شبنم زیبای گلرخ من،،
در سردی خفته است.
فرا رسیدن افق زیبایی را در گوشش زمزمه میکنم،.
آنگاه دریجه چشمهایش گشوده می‌شود.
تا به من می نگرد،،،
در اشکهای سردش آب میشود.

ومن نظاره‌ گر آن قطره های دلفریب شبنم بودم.

حجت جوانمرد

گرم شـــــو در تب داغ دستــانم

گرم شـــــو در تب داغ دستــانم
شعـــــله کن آتش جان هجـرانم

عشــــق تو راهی به جنونـــم داد
برده از من دل و تاب و ایمــــانم

چشمت آئینــه خورشیـد ســــحر
ماه پنهـــان شده در شبستــــانم

تا تو را دیـــدم و دل باختــــمت
بسته شد دل به غمت چو زندانم

این غــــزل تقـــــدیم نگاهت باد
تا که آید نفســـــی ز تو جـــــانم

ابوالقاسم میدانی

چو ن شبنم صبح نشسته بر گلبرگی

چو ن شبنم صبح نشسته بر گلبرگی
ارغوانی و سفید و زرد یا هفت رنگی
خورشید چون برآید به باغ از بام سحر
شادان بخوان سرود زندگی با آهنگی


عبدالمجید پرهیز کار

ده سال از این زمانه و عمرم هدر شده است

ده سال از این زمانه و عمرم هدر شده است
او از غم دل و شب تارم خبر شده است؟

ده سال از عمر من همه در فکر او گذشت
شب ها ز چشم من،که چه اشک ها بِدَر شده است

من در وصال او،همه یأسم،به حسرتم
مانند آن قتیل جدال که پدر شده است


من دارِعشق را، که به اشک رشد داده‌ام
او بر نهال عشق رَحیقَم تبر شده است

من همچنان به پای غم و عشق مانده‌ام
اما زمان ارزش این عشق،سر شده است...

محمد مهدی محمدزاده