یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

به تماشا سوگند

به تماشا سوگند
پرواز خواهید کرد،
نه بر بال‌های عادت،
بلکه بر جریان خاموش رؤیاها،
بر مدارِ بی‌وزنِ روشنی،
در فراسوی مرزهای دیده و نادیده.

زمین، با دامنی سبز از رؤیا،
چشم‌انتظار گام‌های بی‌قرار شماست؛
و نسیمی که هنوز
در بی‌نامی سرگردان است،
به پیشوازتان می‌آید،
چنان که گویی هرگز بازنخواهید گشت.

پرستوها، پیامبران کوچ‌اند،
رهگذرانِ بی‌قرار فصل‌ها،
که در بی‌انتهاترین آبی غرق می‌شوند
و از یاد می‌برند که روزی
بر شاخه‌ای سبز آرمیده بودند.

و ما،
در حصارهای بی‌رنگ خواب،
میان رؤیا و زنجیر،
به پروازی بی‌پرنده دل بسته‌ایم.

اما هنوز،
در ژرفای شب،
چشمانی زاده‌ی انتظارند،
و قلبی،
در تلاطم خاموشِ رویش،
می‌تپد...
شاید روزی،
دیوارها نیز پرواز را بیاموزند.

زهره ارشد

دل بهانه می گیرد

دل بهانه می گیرد
که بنویس ازدرد جدایی..!
شکوفه های نشکفته ی پژمرده،
عاشقانه های یخ زده در
سوز وسرمای تنهایی..!
شورِ عشقی مانده بر دل،
اما چه بی حاصل..!
نفسی که ماند و
حبس شد درونِ سینه،
از درد بی هم نفسی..!
چشمی به راه منتظر
به گَردی ازعشق،
مهری به دل
تا شکوفا گردد
از وصال عشق..!
ولی آه...، اگرنیاید..!
که دیگرهیچ
زخمِ این درد اثرش می ماند تا به ابد..!

مهدی کرمی

مـوعـودِ خــدا مــدارِ هستــی

مـوعـودِ خــدا مــدارِ هستــی
هـم محـور و هم قـرارِ هستـی
دستـان بــه دعــا بـر این تمنـا
یــارب بـرسان نگــارِ هستـــی


سلیمان ابوالقاسمی

شدم بازیچه‌ی چوگان تقدیر

شدم بازیچه‌ی چوگان تقدیر

ندارد روزگارم شرح و تفسیر

بهار عمر در حسرت خزان شد

خزان یعنی جوان باشی ولی پیر


آتنا حسینی

یک شب از عشق بپرسید که کیست؟

یک شب از عشق بپرسید که کیست؟
از کجا امده است؟..
که چرا خسته از این راه نشد؟
و از این فاصله ها ، به چه امید نشست؟..

من از او پرسیدم
حضرت عشق نوشت:

هر کجا می‌نِگری من هستم
در میانِ غم و اندوهِ زمین..
وسطِ کوچه به اندازه‌ی یک خندیدن،
تا شبِ کوچ نشین..

این منم
زمزمه‌ی باد درِ گوش درخت،
پهنه‌ی وسوسه انگیز سراب..
یک قدم مانده به مرگ،
دورترین نقطه‌ی خواب..

این منم
پنجره ای منتظر باز شدن،
یـاد من ، در دل این پنجره هاست..
همه جا خاطره‌ای از من هست،
خانه‌ام کنج همین خاطره هاست..


علیرضا تندیسه

دیدی زمستان بی رنگ و ریا بود

دیدی زمستان بی رنگ و ریا بود

مظلوم ترین فصل خداوند زمستان بود

فقط سردی او را و دیدیم

زهر چه دو رنگی است زمستان رها بود

سپیدی و سپیدی و صدق و صفا بود

زمستان خدا سرد و قشنگ بود

اسمی سزاواری او زمستان بوده

یکبار نگفتند چرا زمستان بوده

زمستان با سردیس اهل وفا بوده

رفیق و یار و همدم بهار بوده

بهار با گل‌های زیبا مدیون زمستان بوده

بهار سر خوش مست زمستانش خوب بوده

بی معرفتی ما بود که هر بار ز ما دید

سزاوار بهترین اوصاف زمستان بوده

دلا با این همه اهل وفا بود زمستان

رفیق و همره باغ و گلستان و ... بوده

اگر فصل بهاران غرق در گل و سر سبزی است

بوی گل در بهاران می پیچد در هر کوی و برزن

زمستان هم بوی گل یخ هدیه میداد

با برف بپوشانید تن لخت درختان

زمستان خدا با شرم و حیا بود

هر آنچه داشت این فصل فصل خدا بود

در هر شهر و در فصل خود بود غریبه


مصطفی خواجه دهاقانی

زمستون و شب و برفه

زمستون و شب و برفه
دلم دریاچه ی حرفه
ولی بی تو نمی صرفه
زمستون و شب و برفه

هوای خونه، دلگیره
شبم، سرد و نفسگیره
دلم از زندگی سیره
هوای خونه، دلگیره

چراغِ کوچه، خاموشه
دلم همواره می‌جوشه
تنم، لنگِ یه آغوشه
چراغِ کوچه، خاموشه

بخاری داره می سوزه
منم از سوزِ تنهایی
از این سرمای هر روزه
بخاری داره می سوزه

غمم اندازه ی چشمات زیاده
دلم آواره ی گیسوی باده
تو قدِ یه افق، اندازه داری

برای دخترِ زیبای فردا
به جای تک تکِ این آدمک ها
دلِ دریا و حرفِ تازه داری

همیشه، قصه، این بوده
دلم، بی راهه پیموده
توو این انبارِ فرسوده
همیشه، قصه، این بوده

هزاران بوف، بیداره
خروسِ قصه، بیماره
توو این شبگردِِ پتیاره
هزاران بوف، بیداره

من و شب شاعرِ خفته
من و مردی که گُل گفته
غزل گفته و دُر سفته
من و شب شاعرِ خفته

من و آوارِ دلتنگی
من و فصلِ بدآهنگی
نه پیغومی، نه تک زنگی
من و آوارِ دلتنگی

غمم اندازه ی چشمات زیاده
دلم آواره ی گیسوی باده
تو قدِ یه افق، اندازه داری

برای دخترِ زیبای فردا
به جای تک تکِ این آدمک ها
دلِ دریا و حرفِ تازه داری

محمد دانش فر