یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

از ساعتی که دل شده مشغول کار عشق

از ساعتی که دل شده مشغول کار عشق
رفت از دلم خزان و درآمد بهار عشق

در شهر من نشانه ای از عشق چون نبود
کوچیده ام به قصد سفر تا دیار عشق

دل زنده ای و تا به ابد پایدار اگر
با اختیار سر ببری پای دار عشق

بند مکان و قید زمان و غم جهان
راه رهایی از همه باشد حصار عشق

سائل نوشت این غزل و رفت بعد از آن
از شهر غم به باغ ارم با قطار عشق



علی تقوی

ساقی بهر کیست مستی

ساقی بهر کیست مستی
می ومیخانه
پیر وبت خانه
دیریست در محفل خاموش
به بزم آرامیده اند
گر سراغ اهل خانه ای
نیست جز نگاری
از ویرانه ای
قصه دلبران عهدیست
در مهمانی اشعار
در سطری به جا مانده اند
ساقی جام کهنه لبریز کن
گر زعشق مستی
سازی بیارا
و به نای پیر میکده
گوش ده
که می ومیخانه نوای اوست ....

محمود علایی منش

درگرو یک دل نصرانی ام

درگرو یک دل نصرانی ام
تاب ندارد دل حسرانی ام

دعوت دل را مپذیرد اگر؟
شبه دگر نیست که قربانی ام

درصف اسپند سر آتشم
کاش شود شوکت مهمانی ام

بسته به او رشتهٔ امید دل
حضرت شمع شب عرفانی ام

دست به دامان تو دارد(سلیم)
وقفه بینداز به ویرانی ام

او گر از آغوش؛ ستاند مرا
بوسه زند صاعقه پیشانی ام

من همه عمر دویدم پی اش
پشت سرش؛ سایهٔ زندانی ام

او شده طوفان مروت شکن
بخت بدم من گل شمدانی ام

پیش رقیبم سرشب دیدمش
سنگ اشاره زد به نادانی ام

آه کشیدم نفس آتش گرفت
حسرت دل ماند و پریشانی ام

ای همه ی حسرت چشمان من
گم شده ای در شب طوفانی ام


قاسم پیرنظر

عشق ما بود چون آتشو شمع

عشق ما بود چون آتشو شمع
من چو آتش بودمو تو همچو شمع

آتش عشقم تورا در بر گرفت
عَطش لطفت برایم شد طمع

نور این عشق خانه را آباد کرد
آتشِ این عشق شمع را آب کرد

شعله چون شمع را بِدید بیتاب شد
ناله کرد از عشق خود بیزار شد

نغمه ای از شمع میرسد به گوش:
سوز این عشق را گرفتی تو به دوش

شمع با لبخند کم کم جان داد
آتش هم از دوریِ شمع شد خموش


مهدی سنایی

هزاران نکته می چینم من از شِکّرسِتان تو

هزاران نکته می چینم من از شِکّرسِتان تو
هزاران درد می خوانم من از رازِ نهانِ تو

بُدم من کاتبِ روزان هجران و فراق ای یار
چه خوش می جوشد اکنون نغمه ی شِکّر فِشان تو

خدای قصه می داند که او ننوشته می‌خواند
و او ناگفته می داند سخن های نهان تو

خدای عشق گفتا با تو گویم راز دیگر را
عجب نیکو بهاری می کند بعد از خزانِ تو

دلت گر خانه ی معبود شد مایوس نتوان بود
که بعد از رنج و سختی هاست، بختِ شادمان تو

بنال ای بلبل شیدا که صبحِ وصل نزدیک است
هزاران گُل بروید آخر از باغ جنان تو

منم من دوستدار نغمه هایت گوهرِ شیرین
که سر بنهادم از شوق غزل بر آستان تو

شدم در تنگنا و وحشت طوفانی همراهت
ولیکن دست نابگسستم از آن بوستان تو

نمی دانم، نمی دانم من از حکمت چه میدانم
بمیرم من برای رنج های امتحانِ تو

بنال ای بلبل شیدا که صبحِ وصل نزدیک است
هزاران گُل بروید آخر از باغ جنان تو


سروشِ سلجوقی سروین

بــود گرگــی گشـنه و زار و نحیـف

بــود گرگــی گشـنه و زار و نحیـف
بــی غذایـی کرده بود او را ضعیف

گشت میزد تــا بیابـد لقمه ای
قسمتی از لاشه باقیمانده ای

عاقبــت چشــمش کنــار بیشــه زار
قاطری دیـد همچو خود فرتوت و زار

چنــد بــاری دور قاطــر بی قرار
پرسه زد شاید بدست آید شکار

قاطــر اما ترس خــود مخفــی نمود
بـی جهـت شادی و سرمسـتی نمـود

آخرش گفتا که ای مفلوک ییر
بی جهت چندی خودت کردی اسیر

ســخت جانــی هستم و محکم بدن
جـان دهی گـر حمله آری سـوی مـن

گرگ که زیرک بود و عالم بهر کار
با تبسم گفــت : ای آل حمــار

غصــه ی بیــکاری مــن را مخــور
تـو بگرد و هرچه میخواهـی بخور

مــن نــدارم کار خاصــی مهربــان
از پی اَت آیم همی چــون ساربان

قاطـر اما دستِ آخـر خسـته شـد
گوشه ای بنشست و چشمش بسته شد

فرصتی گیر آمد آن درنده خوی
تا خودش را افکند بر روی اوی

شــد مثالــی قصــه ی امــروز مــا
نقــل گــرگ و قاطــر ایــن ماجــرا

گـر بخواهـی صیـد خـود آری بدسـت
صبــر بایــد تــا دمــی پایـش ببست


کاظم بیدگلی گازار

فریاد می‌شوم

فریاد می‌شوم
و قامت سکوتی را می‌شکنم
که تو را مبتلا کرد
به خاموشی ابدی

خاک می‌‌شوم
تا قدم بر چشمانم بگذارند
آن لاله‌های داغدار
که خون سرخ‌شان را
بر پیکرت جاری کردند

دیگر من مانده‌ام و یک سایه
سایه‌ای  مامور و‌ معذور
اما پنهان کرده‌ام
خاطراتت را در یغان خیال

آتش سیگار، مبهوت نگاهم
بی‌آنکه سخن بگوید
می‌آید و می‌رود
و روزگار تاریکم را
به سیگار بعدی می‌سپارد


آرش عبدی