یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

مردمان دیدم به ظاهر دوست، خَنجر بَر کمر دارن

مردمان دیدم به ظاهر دوست، خَنجر بَر کمر دارند
که مادر گرچه مهربان است، دشمن نیز می‌زاید
از آن ترسم که روزی گوسفندی در لباسِ گرگ
به قصد خون هم نوعان، به دندان لاشه می ساید


عرفان طهماسبی

زمستان

حس خوبش تقدیم به نگاهتون
                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

همه درخوابند

همه درخوابند
من وشمع پروانه
فقط کارمان شده سوختن
درآرزوی وصال


سید حسن نبی پور

خدایا گوی ما کیستیم

خدایا گوی ما کیستیم
بر ظلمی ما بی زیستیم

سکوت را ما شکستیم
به این وآن دل نبستیم

بردروغند وحال درد سَر
خسته ایم خم شد کَمر


بمیرند،آلوده اند برنیرنگ
همیشه خود دانند زرنگ

تا به کِی بشنویم جفنگ
قلبها گشته تیره و سنگ

خدایا مکن زلطفت درنگ
تو رحمی بر دلهایی تنگ

محمد هادی آبیوَر

السلام علیک یا صاحب الزمان


                                

                                
                                
                            </div>
                            <div class=

محمد

در این شب طوطی

در این شب طوطی
که باز ماه می تابد
ازاین گلایه تابان
دوباره سایه ی من
ویرگول ِ سکوت
و واژه ای
بدون واژه ی دیگر
هنوز در من و
باز ماه می تابد
وباز در قفس اش
عمر
طوطی ِفرداست

علی مومنی

دوباره مست می‌خندم

دوباره مست می‌خندم
بر باورِ باورمندانی که باور کردند
آن کس که کوره‌ها را با هیزمِ انسان‌ها برافروخت، شیطان است،
و
آن کس که نفسِ نوزاد را میانِ نوازشِ مادر می‌گیرد، فرشته.
می‌خندم، با خونِ رَزان در دست،
بر باورِ باورمندانی که میانِ خون و خون فرق می‌گذارند:
شهادت،
هلاکت.

با یادِ دردِ دیگری از جنسِ دردِ من،
مرا تسکینی نیست،
که زخمی‌ست افزون بر زخمِ من.

دوباره مست می‌خندم
بر مستیِ خویش،
بر هستیِ خویش،
بر نیستیِ خویش.

مسعود حسنوند

عاشق که شوی، چون دیوانه شوی،

عاشق که شوی، چون دیوانه شوی،
عاشق که شوی، مست و پریشان زاده شوی.

شایدم عطرِ تنِ یار، بکند مدهوشت،
زان شدی غلامِ حلقه به گوشش،
در میخانه شود پاتوقِ هر روزت...

تو، سراپا چشم و گوشی و خروشی،
او، سراپا عیش و نغمه و سروری.

ای که دل را داده ای بر دامش،
این‌چنین عاشق کشی آزاد است

راهِ این قصه، نباشد راهت،
راهِ تو، رهایی و پرواز است.
همچو آفتاب، روشنی بخش و نیاز است.

گر شدی مست و دیوانه‌ی خود و خدایت،
پادشاهیِ جهان، بود پاداشت.
گر سکوتت، مملو از رمز و نیاز است،
هیچ دری بسته نمانَد بر سرِ راهت.

فقط آرام و غزل‌خوان شده‌ای،
مه بعدِ ابر و باران شده‌ای.

همچو عاشق، مست و غزل‌خوان شده‌ای،
مالکِ کاخِ گلستان شده‌ای.


می‌روی هر کجا که رهایی باشد،
آنجا که دلت، خانه‌ی امنِ خدایی باشد..

سهیلا محمد مرادی