یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

سلطان به باغش قدم میزد و کیف میکرد

سلطان به باغش قدم میزد و کیف میکرد
از صدای بلبان وجد می آمد وحظ میکرد

گفتا  به وزیر همه جا آرامست و زیبا
هیچ ناله و فغانی نیاید به گوش ما

به لطف ما مردم  خوشند و خرسند
صدایی نباشد جز صدای دلنشین ما

در آن حین و‌اق واق  بلندی کرد سگی
زَهرِه اش برفت و سِکَندَری خورد همی

خجل گشت و بر وزیر تشری آمد
ز بودنِ سگ در باغ به وحشتی آمد

وزیر هُل نمود و عذر خواست  سریع
برفت چار دست وپا در پیِ حیوان شنیع

سلطان تنها ماند و پوز خندی زد به روزگار
ز رعیت  در عجب بود و آن وزیر خدمتگزار

بگفت ،همچو مَنی ز صدای سگی گُرخیدَم
از چه روی خلایق ز ترس من گرخیدن

تا خلایقی باشند از  بر رعیت شدن و بَردگی
ظالمانی باشند از بر رها شدن و هرزگی


محمد هادی آبیوَر

در یک لحظه ز نورِ ایمان دور گردی

در یک لحظه ز نورِ ایمان دور گردی
با دیدن زیبارویی ، دورِ او گردی

به خود آیی ، ببینی خَبط کردی
ز پیشگاه خدا ، خجل و پشیمان گردی

خود خوری کنی ز کردار بَدَت
نه روی برگشت داری نه دیدار کَجَت


از چه روی خودت را باختی
با دیدن ضعیفه ای دردسر ساختی

جای شکرش باقی ، فقط بودت نگاهی
ندادش محلی به تو ، ز آن رویای واهی

از چه روی  اشتباه ، کردی با خود
اشتباه آدم و تکرارش ،  دگر بار خود

زیبارویی ز آدم خواست میوه ای
زیبا رویی ز تو برد دل و قلوه ای

زیبا رویان  بیچاره کنن آن دگران
بایدش سجده کنند خدا را همگان

محمد هادی آبیوَر

سراسیمه ز نوای اذان بیدار گشتم

سراسیمه  ز نوای اذان بیدار گشتم

                 مهرورزی محبوب ، به قلبم  مینگاشتم

برخاستم و سخن گشودم لبیک یا الله

               از بهر ستایش و بندگی  باذِکر سبحان الله

قبله راستین عیانست ز نور حضرت محمدمصطفی (ص)

    سجده و رکوع ، مُبَیَّن ، ز نور حضرت علی مرتضی(ع)

مِنَّت نهاد یگانه خالق و دلم  گشود هر آنچه حَقایق

     فرمود نام شاهان و گسسته شد هر آنچه سَلایق


محمد هادی آبیوَر

صدای گوشنوازِ رود و جوی و چشمه آب

صدای گوشنوازِ  رود و جوی  و چشمه آب
دلپذیر می‌کند  آدمی  را ، بسوی   خواب

لذت  خواب در طبیعت، آرامشی نیک بوَد
برجسته شود هر هنری ، ذهن مطیع بود

گر جَزم کنی به دشت  و دَمَن عزمت را
حال خوب داری و  کمتر کنی زحمت را


آنقدر در اوضاع  وخیم ، غرق گشتیم
از آب و هوا و ساده زیستن  ، دورگشتیم

ناگفته نماند صدای دلنواز  یک  پرنده
 غار غار کلاغان هم  شاید آزاردهنده

الاغ و خر ، هرز گاهی کنند  عر عر
جای شکرش باقی ،نباشی نزدیک آن کره خر

شاخ و برگ درختان ، بِربِر کُنان ، نگاهت کنن
باد نرمی که وزید، تکانی خورند و وِلِت کنن

چشمت اُفتد به میوه  آن  درخت هِیکَلی
میوه اش نرسیده ،حیف است آنَش  بِکَّنی

زبخت بد ، میوه رسیده اش  آن بالاست
بیهوده نجوی ،دستت نرسد که واویلاست

سکوتی فرا گرفت همه دشت ودمن و باغ را
صدای شُرشُر و شَرشَرآب  می سرود خواب   را

زنبور یا مگس،  ره اعتراض در پیش گرفت
ای شاعر،ویز ویز و وِز وِز ما چرا از  یادت بِگِرِفت

آندو،  چند هجومی آوردن به سوی طعام
بگفتن دفعه آخرت باشد ، زبان گیری به کام

ناگه چشمکی زد نوری بر آن سبزه زار
بگفتا حیف نان  ، نیز هستیم در این کشت زار

زما هم تعریفی وتمجیدی ،تشکری نما
آنچه بینی درجهان ،ز تابیدنِ خورشیدوماه

نور خورشید ز  روی اَدا، قهری نمود و برفت
نور ماه ز ماه بودنش بتابید و هرگز نرفت


خلاصه در شگفت  آردت این جهان
هم دیدنی و هم سِتودنیست،  به شُکرش بِمان

محمد هادی آبیوَر