یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

چند روزی ز گردش شادمانی کنی

چند روزی ز گردش شادمانی کنی
تفکر ز بهتر شدنِ کسب وکارت کنی

چند روزی به آب گرم و دریا شنا کنی
بیندیشی چگونه در زندگی دعا کنی

چند روزی طعامی مفصَّل مِیل کنی
زخالق پرسی چرا در فقر سِیر کنی

چند روزی همچو آدمیزاد شب کنی
بدانی چه مشکلاتی در نَمَد کنی

چند روزی آرامشی در طبیعت کنی
بفهمی خدا کیست وعبادت هم کنی

چند روزی برمن وما رحمی کنی
مضطری نباشد تا شکی کنی

چند روزی رزق بر عدالت دستور کنی
دگر فقر و ثروتی نشاید همی تقسیم کنی

چند روزی گر به درگهش زاری کنی
مطمئن گردی خالق نیز یاری کنی

چند روزی زخبطِ بشری غضب کنی
نشاید‌ اطرافیانش خونجِگر کنی

چند روزی بر خواهشی توجه کنی
جوانان دور ز عقده بر دل کنی

چند روزی گر به قصرها نگاهی کنی
مستاجری نِی ز خجالت افسرده کنی

چند روزی گر مهلت کمتری بر ظالمان کنی
دگر نشاید ز کمی مومن اعتراضی کنی

چند روزی گر مکر شیاطین کنترل کنی
نیازی نِی حیله یِ ابلیس دَم به دَم‌ یاد کنی

چند روزی گر به نفع خلایق مروَّت کنی
پیران نبینی ز سختی بی نمازی کنی

چند روزی تکبرِ دشمنانت مسخ کنی
بفهمندخالق هم عهدخودفسخ کنی

چند روزی گر آبروی پدر حفظ کنی
بشایدفرزند و پدر زبودن حظی کنی

چند روزی رنج بشر از خود کنی
به انتظار تسبیح کمتر توقع کنی

چند روزی فرشتگانِ رزق مجبور کنی
جمع مخلوقات همی مسرور کنی

اینان افکاریست هر مخلوقی در سر کنی
یکی پشیمان و آن دگر بر دانش طی کنی

گر بدانی از چه روی خالق بر مخلوق سهم کنی
بهتر توانی مَنشهای خالق بر مخلوق فهم کنی


محمد هادی آبیوَر

هرچه سخن گفتن وشنیدار شدن ز شُکوه خالق

هرچه سخن گفتن وشنیدار شدن ز شُکوه خالق
نفهمیدی ومانند گاوی فقط بر یونجه خویش راغب

هر چه قرآن خواندن وتفسیرش گفتن از بر خلایق
نفهمیدی ومانند خری بر گوشَت خوانند و نباشی لایق

هر چه مدح خالق کردند و وظیفه گفتن شب و روز
نفهمیدی ومانند بُزی اَخفَش سری تکان دهی شبانه روز

هرچه نمازخواندن ودعاکردن از برخویش وخویشان
نفهمیدی ومانند مرغی کِز کردی همی بودی پریشان

محمد هادی آبیوَر

خسته کنندست دنیا در کنار دنیاپرستان

خسته کنندست دنیا در کنار دنیاپرستان
ندارن عملِ خداپسندانه و گویند ز باغستان

جوانان کم صبر گوش دهند به حرفهایشان
بیزار شوند ز زندگی و روزگار و جهانشان

گر جوانان طاقت قوی دارند و صبوری کنند
بینند اوضاع اسفبار  ایشان که سم پاشی کنند

جهان همچو میز بلندی گشت در این دوران
نااهلان تنه زنند وشاد به سقوطِ همدیگران

تو باش زرنگ و پرقدرت ز، ایمان بر زندگی
جایگاهت به هر مکان، مغرور باش،زیباست زندگی

چو عقل بکار بندی خدایت آفرید ،مخلوقی درهم
یکی زرد ویکی سرخ ،یکی سیاه ویکی سفید باهم

گر همه چیز و همه کس ز عِلم روزگار قیاسی کنی
علم لایزال از آنِ خالق و جهل خویش برمَلا کنی

ابلیس در پیشگاه خدا قسم به گمراهی بشر بست
دانست ضعف خلایق و هر دَم به ضلالت کمر بست

آنکس که تورا ز چند سفر فرنگ  به وجد آرد
بدان خود و خویشان همه را به جفنگ آرد

ز چند مستی و باغ وهتل ،خویش سرگرم کند
آخرش ابلهی ماند زندگیِ خویش در هَم کند

گر اعتقادی زجهان دگر نباشد، بر تباهی سِیر کند
گر اعتقادی و خود سرفراز داند درجهالت سیر کند

هدف ز خلقتش حتی نداند چیست تا کاری کند
حمل وسایل دنیا و زحمت انتقالش از بر غِیر کند

گر وقت خویش به جستجو ز خالق و مخلوق کند
وظیفه آنکه هر دَم ز توانش از بر سعادت کاری کند

دانیم و بدانیم زندگی سخت ودشوار باشد بر همه
ز مهر و ادب بر یکدگر سختی آسان‌تر شود بر همه

ای جوان عزیز و با فهم بدان دنیا پرستِ پَست
جوانیش تباه و بر نابودی جوانان بر حیله هست

گر کاوشی در زندگی آن شیطان پرست کنی
خود و خانواده اش همه را در بن بست کنی

نه همسری ونه فرزندی،نه خویشانی برعشق دارند
مالی، میانشان هست وجملگی عشقی برهم بدارند

گر شاعری نوشتاری صریح عنوان همی کرد
عمری میان مال دوستان ،تجربه ای، بیان میکرد


محمد هادی آبیوَر

فُزتُ بِرَبِّ الکَعبه فرمود و چَشم بر هم بست

فُزتُ بِرَبِّ الکَعبه فرمود و چَشم بر هم بست
سوی خالق شتافت و عدالت همی رَخت بربَست

ز رفتن مولا عدالت تُهی گشت ز محکمه
حُکم قاضی و حاکم همی شد حاکمه

گر خلایق قدر ندانن عدالت علیِّ مرتضی
شیطان صفتی ضربه زند بر عزیز مصطفی


شهادت مولا علی رستگارش نمود بر عَرش
همه هستی ز نبود عدل ، شوند بر فرش

گر ندانند قدر آن منزلت و سِخاوت
زانوی غم بر آغوش گیرند و نِدامت

کشتی نوح نبی بر نجات مخلوقات پایان یافت
کشتی آل رسول بر نجات محبِّین سامان یافت

گرخواهی خویشتن نجات دهی در محشر
ثابت کن پیرو آن مرامش همی در محضر

دوستی اَهلُ البیت نِی از بر لَقلَقه یِ زبان
بشاید دل و جان دهی از برِ دستور و فرمان

عدالتخواهی ز هر مظلومی عینِ مردانگیست
پیرو مولا علی به امر یزدان ، آخرِ هشیاریست

محمد هادی آبیوَر

درد دلی ز دوستی شنیدم امروز

درد دلی ز دوستی شنیدم امروز
ز یار خود بنالید وگفت ز دیروز

بر بیگانه محبت و مرا بی حُرمت
ز بخت خویش که عمری پیشخدمت

آمدش از بَرم با چنگ و دندان
نوکرم ، چاکرم، مرا کن خندان

چون کهنه شدم ، دگر دل آزارش
آن بی حیا،سیب‌ قرمزی از برایش

چَرخشش بود ز ناز و ادا بر من
چرخشی گیرم که نارَد جهان از من

زمانه نگردد بر این لِنگه یِ درب
ز دنیا بگیرم ، مَنم لقمه ای چرب

جوابِ های ،هوی باشد در جهان
ببیند یار زیبنده و دردِ بی امان

جوانی به پایش پیر کردم و ناتوان
به پیری دلش سیر کردم و او پرتوان

کدامین مَرام چنین آید در زمان
یاری ، دلگیری باشدش ارمغان

سیب قرمزی گاز زدند این وآن
غیرتت رفت و مِیلَت آید بر همان

دگر نباشد سکوت چاره یِ کار
نیاید ترسی ز آبرو و گفتنش عار

لایقِ همسان تو ، آن سیب‌ گَنده
میوه یِ جَنّت ، ارزشی از بر بنده

بنده را شکر الله باید و نازی کشد
ز خود گذشته و نوازش بر یاری کشد

زنهار شنیدم درد و غمش از دل وجان
سلطه بر خویش نبود و دائم پریشان

خدا صبرش دهد زین سرنوشتِ شوم
به یارش عقلی و دوری زسیبهایِ بوم

محمد هادی آبیوَر

نماز صبح خواندم و ندا آمد به گوش

نماز صبح خواندم و ندا آمد به گوش
به پابوسیِ سرورت ، زیبنده بپوش

برو بر زیارت عزیزش هر چه زود
نرفتی مدت زمانی به پاکیِ و جُود

توفیق ز خدایت بر همسایگیش
زیبنده سیرت و صورت بر بزرگیش

بارگاهی ملکوتی ، خدایش بخشید
چنین زائران عزیزی در حرمش دید

مرواریدی به گنبدی طلا آرمیده
غواص ز نور مروارید رَهش دیده

آبرویش باش زائر در حرم
ز نماز و عبادت ،برگیری از کَرم


محمد هادی آبیوَر

پدر ز روی محبت دعا کرد بر پسرش

پدر ز روی محبت دعا کرد بر پسرش
خدا دهد به تو همسری نیکو ز رحمتش

ایزد اجابت کرد دعای پدر مهربان
همسری عنایت کرد همچو حوریان

پسر ز دعای پدر خرسند بود و خادم
همسر اِکرام کرد و بود ازبرش چون خادم

سالیان سختی از بَرشان گذشت
خوبیِ همسر هر آن ثابت گشت

پسر بوسید بار دگر پای پدر
خواستی از بَرم همسری بی دردسر


پدر ز لطف الله گریان شد و تسبیح کرد
پسر خوبیِ همسر، یک به یک تشریح کرد

محمد هادی آبیوَر

خواهم ناز کنم و سخن بر راز کنم

خواهم ناز کنم و سخن بر راز کنم
عشق دیر باز ، زیبنده تر آغاز کنم

خواهم جان دهم و پرواز کنم
در ره عشق تمنایی پُر آواز کنم

خواهم زندگی و بندگی کنم
ز بودنت شب و روز همرهی کنم

ز محبتت ، خود سرفراز کنم
ز بردن نامَت دلبری اعجاز کنم

شبان گفتا همه داراییم فدایت کنم
گویم خویش فدای تو ومحبّینت کنم

زین همه عنایت و کرامت چه کنم
از بر این همه لطافت ، باز چه کنم

زشجاعت ،جان در رهت عَرضه کنم
ز حقارت ، در پیشگاهت سجده کنم

ز ندامت در محشرت ، من چه کنم
ز خجالت در محضرت ،من چه کنم

محمد هادی آبیوَر