یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

سوز می آید

سوز می آید
سوز
از قعر جنوب
از بطن شمال
بهار هم بی رنگی ها را
رنگ می زند
حس غلیظ زنبق ها
جاری ست میان دو تا مانکن کوه
جاده ها
دروغی سراشیبی ها را
خط می زنند
من و تو ماهی می شویم
وقتی ریزگردها
در ریه ها را گل گرفته اند
اروس
خزه ها هم از درد تن به آب زده اند
هی درد و درد و درد
درد اول :
صخره سنگی
که نقشه پرواز می کشد
درد دوم :
حسرت های جوجه اردک زشت
درد سوم :
حالی نیست تا کوزت
تاریکی را به آتش بکشد
درد چهارم :
این هوای تیره
درد پنجم :
بیگ بنگ بی نطقه
درد ششم :
بخت بلند خرخاکی
درد هفتم :
ربات بی اصل و نسب
درد هشتم :
روسیاهی نفت
درد نهم : دلار بی اعصاب
.....
راستی و دیوانگی من دیوانه
آه !
بار اندوه زمین را
کدام سیاره به دوش می کشد ؟
اروس بمان
تا وقتی روزی گشوده شود
زبان چشم های بازمان .


کامران اسدی

کو دو بالم ناز و رازم در طبیعت با خدا

کو دو بالم ناز و رازم در طبیعت با خدا
جملگی حالم وَ آن شورم به ماندن به بقا
در شبانگاهان به رؤیا من ببینم دشت سبز
بی‌همه دردم و رنجم می‌دوم سویی رها
مشت من وا می‌شود خم می‌شود دست می‌زند
خشم من از من به ناگه می‌شود لطفی سزا
یوسفم دست می‌کشد بر چشم من ابنِ خلف
چون ببینم خانهٔ گریه است ویرانی سرا
می‌پرم از خواب شیرین این کجا انصاف بود

ناگهان مستی رود خشکم زند یا رب چرا؟
ناله دارم کفر نعمت می‌کنم من را ببخش
شادی دل موجب عصیان تو باشد مرا؟
یوسف و راحیل و سوی دیدگانم چون بشیر
نزد مردم دین و شادا گفتنم گشته خطا
خواب من را ای خدا لطفی بکن واقع بکن
تا بدانم که تو راضی هستی از شادیِ ما

فرداد یزدان

دست در دستان تو

دست در دستان تو
میدوم بر روی ابر
خنده ای از روی درد
گریه ای از روی ذوق
گریه بر آن چه که هست
خنده بر آنچه گذشت
گریه هایم همه شوق
اشگ هایم همه ذوق

در پس این همه رنگ
میدود رنگین کمان
تا که خوش رقصی کند
در کنار آسمان...

معصومه داداش بهمنی

نغمه زدم وایِ دلم ها شده

نغمه زدم وایِ دلم ها شده
جامه‌ی خرقه‌ی دلم تا شده
کام کشم چون طرب اشفته هست
وز سر من شور کلان پا شده
گفت که تو پیشه‌ی عاشق شدی
جز به کار خود دگر جا شده
چون کشم بر تن یارم شبی
صبح دگر بار جفا ها شده
خود شنو کز بر ثری روی
وین برّ تو یاد فنا را شده
جمله‌ی جان خود به بلبل سپار
دست خودت مست دعا آ شده
وای از آن شب که به گریه زنی
سیلی رسد که پر ز تو خمارا شده
صبحی رسد که اندر از شب شکست
بریده مَه که روی تو نغمه زنان وا شده

فرهان منظری

تمام حسرتم این است، دیر فهمیدم

تمام حسرتم این است، دیر فهمیدم
به پای آنچه نبود عاشقانه جنگیدم
.
تو سازِ کوک نبودی و من برای دلم
برایِ بودنِ واهیِ عشق رقصیدم
.
هزار مرتبه تندی و غم، و تلخ شدن
هزار مرتبه با روز باز بخشیدم
.
چقدر نعره زدم، لَنگِ بوسه‌ات بودم
چه مفلسی شده بودم، به خواب بوسیدم
.
کجاست شعله‌ی عشقی که اعتمادم شد؟
به غم کشید مرا، سرد شد، و لرزیدم
.
صدایِ غم زده‌ام؛ پشتِ گوشِ کم شنوا
چقدر دورم ازین قربِ غرقِ تردیدم
.

حسین الهیاری

خیال من

خیال من
با انفجار خنده هایت
آغاز شد و
با خنجر لشکر مژگانت
ویران،
من ماندم با،
نگاه‌های پرپر
که چون برگ خزان
در شب بی فروغ
با سوز گزنده ی نفسهایت
خاکستر شدند،
و هق هق بغض ها
که از ابر دیده هایم باریدند
و گلخندهای عریان و کبود
که در چنگ بادهای سرد غرورت،
پیوسته شکستند.
و فریادهای بی امان
که در انبوه سکوت سپید برف
جان باختند تا همراه
جوانه های یخ زده ی کلامم،
به سوی آغوش سرخ و تپنده زمین
شتابند و
عطش جان را باز
از دل خاکستر نگاه برافروزند،
و نجواکنان
سکوت سنگین برف را
در هم ریزند و
برافشانند پرچم های صلح شکوفه را
بر شاخه های سبز زخم

مژگان فتوحی