یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

رودها را را خشکاندید

رودها را را خشکاندید و سست کاخ‌هایتان بنا کردید بر بسترش.
این قطره‌ اشک مادران است
این قطره اشک کودکان است
این قطره اشک همسران است
بر سر مزار لاله ها
اینک بشنوید خروش سیل بنیان کن
این صدای نداشته وجدان شماست.
این صدای ویرانی کاخ های شماست.
این صدای مقلب القلوب است.


مسعود حسنوند

دوباره مست می‌خندم

دوباره مست می‌خندم
بر باورِ باورمندانی که باور کردند
آن کس که کوره‌ها را با هیزمِ انسان‌ها برافروخت، شیطان است،
و
آن کس که نفسِ نوزاد را میانِ نوازشِ مادر می‌گیرد، فرشته.
می‌خندم، با خونِ رَزان در دست،
بر باورِ باورمندانی که میانِ خون و خون فرق می‌گذارند:
شهادت،
هلاکت.

با یادِ دردِ دیگری از جنسِ دردِ من،
مرا تسکینی نیست،
که زخمی‌ست افزون بر زخمِ من.

دوباره مست می‌خندم
بر مستیِ خویش،
بر هستیِ خویش،
بر نیستیِ خویش.

مسعود حسنوند

پس از آن شب افشا،

پس از آن شب افشا،
پس از لبخند و اشک‌ها
تاریکِ دهشتناکِ سکوت و تنهایی باز کرد دهان
چون صدها بار دگر از بهر جان
اینبار بی مقاومت و از سر تعمدی به اختیار
به قعر عمیقش افکندم خود را علی‌رغم صد‌ بار دگر به اجبار
ظلمت یکدست
با هراس همدست
سیاهی
تباهی
به سالی یک قطره فرو افتاد از من
چکه چکه چکیدم
باز من شدم
تکیه بر زانو ایستاده بر قامت تن شدم
چنگ می‌اندازد و باز تهی می‌شود از هر چه بود دستان
هوا پر ز سوزِ سرمای زمستان
چشمان راهند پاها در ظلمت و تن مجبور به اطاعت زان.
به تاریکی کورمال میپویم راه
صدای گریه‌ی کودکی میپیچد به پژواک و نیز آه
گویی که در پسِ سالیان می‌کشد مرا انتظار
نیست صدا ز بیرون، سینه‌ام خالی از قلب می‌شود آوار
فرو می‌ریزد همه تاریکی یکسر غبار
از زیر خرابه‌ها دستی بی‌جان می‌گیرد پای مرا
و فرو می‌کشد به زیر اندرون سرا
نشسته کودکی تنش از جنس بلور، درون سینه‌اش فانوسی می‌تپد ز نور
پرتوش می‌گیردم به آغوش
از خود می‌شوم فراموش
می‌شود کودک خنده و قهقهه از جنس امواج و اوج می‌گیریم به آسمان
می چرخد چو طوفانی از نور بیکران
می‌گردیم می‌چرخیم
می‌چرخیم و می‌گردیم
چو گردباد چالاک و روان
آمیخته به یکدیگر به گردش معکوس دقایق
دقایق
دقایق
مدهوش و بی‌حال خود را یافتم به اقیانوسی خفته بر قایق
سینه دیگر خالی از دل نبود
فانوسی زرین آویخته بر سینه بود
به جنبشِ قطره‌ای بیدار شدم
سر خم به دریا کردم همه قطره‌ها من شدم
چو مات ماندم من‌ها به من مات شد
چو خندیدم من‌ها به من خنده شد
چو خشم کردم ابر غرید و آسمان بر من خشم شد
خروشید دریا و قایق بر من کج شد
فرو افتادم به قعر آب همچو سنگ
مغروقِ تنها
بی نفس
سینه تنگ
چو قطره فرو رفتم‌ اندر صدف
بمردن
فشردن
گسستن
چو کف
به تکرار و سال‌‌ها
دگرگونِ ز حال‌ها
ذره ذره
به موعود و میعاد
به مولود و میلاد
زرین دُر شدم
به جمعِ بر خود کافران چون حر شدم
گسستم
شکستم
رستم
زان کان و مکان
نشستم به چشم ترِ عاشق در دفتر شاعران

مسعود حسنوند

می‌کشیدند با زنجیر جورشان

می‌کشیدند با زنجیر جورشان
کشان کشانش بهر قربانی تا آستان
غریب و تنها که جز خود، نداشت دگری
در میان صفوفِ وحوش بی خردی
جام‌هایشان آماده ردیف ردیف در صف
عنان اختیار را داده بودند از کف
تشنه و بیقرارِ جرعه‌ای خون
عقل هاشان مست و گونه هاشان گلگون
گذر می کرد در خیل سیلی و فحش و لگد

به سمت گور خویش به سوی لحد
بسته بود دست و هم پایش را شیطان
بر لشکر احمقان می راند فرمان
دعا ها فروختند بر لعن نفرین
خدا را، قربانی کردند به تیغ کین

مسعود حسنوند

می‌گویی حرف در دهانم نگذار

می‌گویی حرف در دهانم نگذار
نازنینم، حرف در دهانت نمی‌گذارم
لبانت را نه، چشمانت را می‌نگرم
بی‌پرده می‌گوید: دوستت ندارم

می‌گویی کاری به کارت ندارم، و این
عمیق‌تر از آن شلاق‌هاست که گوشت را نه،
استخوانم را بوسه می‌زند
چشمانت را نه، لبانت را می‌پویم

به امید بوسه‌ای به التیام آن همه

مهربانِ من باش
می‌ترسم،
می‌ترسم از روزی که مهرت به دلم نماند
و سینه تهی شود از حس زندگی

لبانم را نه
چشمانم را نه
ننگر
من با قلم می‌بوسم و می‌گویم

مسعود حسنوند

تورا خورشیدی یافتم، همواره طالع بر شب من

تورا خورشیدی یافتم، همواره طالع بر شب من
آنگاه که به گهواره‌ی آغوشت آرامش می‌شود بیدار
نفس‌هایت، نسیمِ زندگی‌ست
که مرا را بر موج انگیزه می‌کند سوار
به باران نگاهت، هیاهوی چشمه‌ها بپیچد در صحرای سینه
خالی از بغض، شسته ز کینه
به آمدن بهار لبانت، شکوفه بشکفد ز لبانم
تکرارت تکراری نمی‌شود تو مرا بی تکرار
چون ستاره‌ای درخشان در آسمان تاریک جانم


مسعود حسنوند

میخواهم‌ بلدت باشم

میخواهم‌ بلدت باشم

حفظ ُ
با من خود را  فاش کن
بایست ُ
با من قدم همراه کن
بخند ُ
با من گریه آغاز کن
قهر ُ
با من آتش، برآب کن
حرف ُ
با من سخن کوتاه کن
ببین ُ
با من دیده پنهان کن
بخوابُ
با من تو چشمت باز کن
ببندُ
با من از غم  آزاد کن
غافلُ
با من آغوشت  باز کن
فراموش ُ
با من مرا تو یاد کن

می‌خواهم

بلدانه دوستت داشته باشم

مسعود حسنوند

بر لب پنجره ایستاده دود می‌کرد سیگار

بر لب پنجره ایستاده دود می‌کرد سیگار
منم عاشق و  مجنون و دیوانه بی قرار
دودِ سیگار و  افکار  سرگردانِ من
شرار نگاهش  آتش انداخت بر خرمن جانِ من
چو دستم بود کوتاه  از آن زلف دوتا
سوختم و  خاکستری ماند از من به جا
می‌خواهم ای باد مرا با خود ببری
بر مزارع سرسبز  بارلی  بگذری
می‌خواهم که  از جانم سر برآرد  گیاه

باشد خدارا  که عمرم  نگردد تباه
مسخ شوم، مبدل به  یک‌ نخ سیگار
میان دو انگشت داغش بسوزم اینبار
که شاید کامی از لعل معشوق بگیرم
خاکستر شوم  دود شوم، آنگه بمیرم .
مسعودحسنوند