ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
هزاران نکته می چینم من از شِکّرسِتان تو
هزاران درد می خوانم من از رازِ نهانِ تو
بُدم من کاتبِ روزان هجران و فراق ای یار
چه خوش می جوشد اکنون نغمه ی شِکّر فِشان تو
خدای قصه می داند که او ننوشته میخواند
و او ناگفته می داند سخن های نهان تو
خدای عشق گفتا با تو گویم راز دیگر را
عجب نیکو بهاری می کند بعد از خزانِ تو
دلت گر خانه ی معبود شد مایوس نتوان بود
که بعد از رنج و سختی هاست، بختِ شادمان تو
بنال ای بلبل شیدا که صبحِ وصل نزدیک است
هزاران گُل بروید آخر از باغ جنان تو
منم من دوستدار نغمه هایت گوهرِ شیرین
که سر بنهادم از شوق غزل بر آستان تو
شدم در تنگنا و وحشت طوفانی همراهت
ولیکن دست نابگسستم از آن بوستان تو
نمی دانم، نمی دانم من از حکمت چه میدانم
بمیرم من برای رنج های امتحانِ تو
بنال ای بلبل شیدا که صبحِ وصل نزدیک است
هزاران گُل بروید آخر از باغ جنان تو
سروشِ سلجوقی سروین
از دانه ی عشق، لوبیایت رویید
آن غنچه ی نازکِ دعایت رویید
تا با تو مرا خدایمان محرم ساخت
در کنج دلم مهر و وفایت رویید
سروشِ سلجوقی سروین
هوای خواندنت دارم و لِیک ای دوست خاموشی
تو رو کردی به تنهایی و بر مُلکِ فراموشی
فراموشی کجا افتد چو یادِ دوست پا بر جاست
که ای صبحِ غزل با شعر و با الهام، در گوشی
روا نبود که ما را بی غزل بگذاری ای محبوب
که میگیرند از خوان تو یارانِ غزل، نوشی
سکوت کهنه را بشکن سمند شعر را زین کن
که می باید به لیلای غزل آرام گیرد خوابِ خرگوشی
بیا از نو فریدون شو خروشان باش و جیحون شو
بیا و شمس شو الهامِ بخش یاسِ در جوشی
درفش کاوه ات با من بِکُش ضحاکِ دوران را
که برده بر اسارت خاطرِ گلنار و گلنوشی
بیا و غُصه را بشکن سکوتِ قصه را بشکن
بیا تا بر تن لیلی تو رخت عافیت پوشی
سروشِ سلجوقی سروین
فروغ دیگری ار زد دل جوانت را
بجوی از من بی دل سروشِ جانت را
مرا دگر به تمنّای دل مجالی نیست
که سخت خورد دلم سنگِ امتحانت را
در این زمانه کسی را ز عشق آگه کو
غمت فِسرد مرا، مرغِ نغمه خوانت را
مرا امید هزار است و هر هزار تویی
گلِ امید چه شد باغ و بوستانت را
تو را ندیدمُ و در دیده ام تمام تویی
بیار جمله خودت را و گلسِتانت را
کنارِ آب و لب کِشت و دامن صحرا
چه سان روم؟ بده دستان مهربانت را
به سین نام تو سوگند ای ترانه ی دل
سروده ام چه غریبانه داستانت را
روا نبود که بینی غریبه ام ای یار
غریب، خوانده ی آن بابِ نکته دانت را
چه فرض های محالی چه گفته ی تلخی
غریبه بینی هواخواهِ آستانت را
سروشِ سلجوقی سروین
چه می شد دل نبودی در برِ من
که عشقی هم نبودی در سرِ من
نمی پرسد ز حال عاشقش هیچ
امان از دلبرِ من دلبرِ من
سروشِ سلجوقی سروین
به چشم خویشتن دیدم بر این مردم وفایی نیست
غریب و خسته ام اما نگاه آشنایی نیست
نگاه سرد می سوزاند آدم را خدا داند
به آتش می کشاند آنکه گاهی هست و گاهی نیست
قرارم نیست می دانم سراب عشق بسیار است
از این غم های بی پایان چرا ما را رهایی نیست؟
شکوه عشق می جستم شکستن هاش شد قسمت
بنال ای دل که بر تنهایی تو غمگساری نیست
وفاداری و دلداری نه کار هر کسی باشد
بساز ای دل بِه از تنهایی ات انگار کاری نیست
همه ایام را با درد تنهایی به سر بردن
بسی بهتر از آن یاری که بر او اعتباری نیست
سروشِ سلجوقی سروین
نادیده بهتر می پسندم حال خود را
بی نام هم بهتر همی احوال خود را
وقتی خدای من نهان اندر نهان است
من شرم دارم ذکر حال و نام خود را
سروشِ سلجوقی سروین
در پی لیلای خویشم یار همراهی نکرد
دار را بر هم زدم دادار همراهی نکرد
گریه کردم در زدم، در را به روی ام بسته بود
با همه دلدادگی دلدار همراهی نکرد
راهی میخانه گشتم دور از عقل و عاقلان
ساقی ام مِی بودشُ و اینبار همراهی نکرد
راهی مسجد شدم درها به روی ام بسته بود
شیخ و زاهد با منِ بیمار همراهی نکرد
قبله، نامِ او گرفتم چون شد او آیینِ من
ترک دین گفتم ولی زُنّار همراهی نکرد
باز راه خود گرفتم تا درِ لیلای خود
در زدم نالیدم اما یار همراهی نکرد
سر به بالینم نهادم با غم لیلای خود
سر به بالینی که خواب اینبار همراهی نکرد
ای سروش از کوچه ی سروین چه حاجت داشتی
که تو را اینگونه ات آن یار همراهی نکرد؟
سروشِ سروین