یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

به تماشا سوگند

به تماشا سوگند
پرواز خواهید کرد،
نه بر بال‌های عادت،
بلکه بر جریان خاموش رؤیاها،
بر مدارِ بی‌وزنِ روشنی،
در فراسوی مرزهای دیده و نادیده.

زمین، با دامنی سبز از رؤیا،
چشم‌انتظار گام‌های بی‌قرار شماست؛
و نسیمی که هنوز
در بی‌نامی سرگردان است،
به پیشوازتان می‌آید،
چنان که گویی هرگز بازنخواهید گشت.

پرستوها، پیامبران کوچ‌اند،
رهگذرانِ بی‌قرار فصل‌ها،
که در بی‌انتهاترین آبی غرق می‌شوند
و از یاد می‌برند که روزی
بر شاخه‌ای سبز آرمیده بودند.

و ما،
در حصارهای بی‌رنگ خواب،
میان رؤیا و زنجیر،
به پروازی بی‌پرنده دل بسته‌ایم.

اما هنوز،
در ژرفای شب،
چشمانی زاده‌ی انتظارند،
و قلبی،
در تلاطم خاموشِ رویش،
می‌تپد...
شاید روزی،
دیوارها نیز پرواز را بیاموزند.

زهره ارشد

ما کیستیم؟

ما کیستیم؟

گرده‌ای در غبار،
یا سایه‌ای گذرا بر سنگفرش زمان؟
شراره‌ای رقصان در باد سرنوشت،
یا نوری که در تاریکی جوانه می‌زند؟

زمین را پیموده‌ایم،
با گام‌هایی که گاه بذر نور افشانده،
و گاه دشنه‌ای در دل خاک نشانده است.

ما که از عدم برخاستیم،
و در دامن تاریکی زاده شدیم،
با مشتی رؤیا در دست،
و پرسشی بی‌پاسخ در نگاه.

آیا ما آگاهی‌ایم، جاری در رگ‌های هستی؟
یا خطایی در متن کیهان،
که بی‌قرار،
ویرانی را همچون تاجی بر سر نهاده است؟

ما کیستیم؟
نوری که در تاریکی جوانه می‌زند،
یا تباهی‌ای که گستاخانه،
سایه‌اش را بر آینده می‌افکند؟

تو کدام را برمی‌گزینی؟
نَفسِ ویرانگرِ شب،
یا طلوعی که در جان خویش،
بشارت صبح را دارد؟

زهره ارشد

جایی میان بی‌کران زمین و بی‌پایان زمان،

جایی میان بی‌کران زمین و بی‌پایان زمان،
در ابهام بی‌وزن هستی و هراس نیستی،
در تپشِ حسرت بود و غبار نبود،
به نظاره می‌نشینم، خاموش و بی‌قرار،
تا تو بازگردی،
یا من در آغوش حضورت محو شوم.

در جایی دور، ورای مرزهای خاکی،
فراتر از این هیاهوی سنگین و تهی،
به انتظار می‌مانم
در جهانی که از هر آنچه ما را اسیر کرده، آزاد است.

از هر فاصله، از هر درد دوری،
از هر آغوشی که بی‌حاصل گشوده شد
و لحظاتی که در تنگنای زمان گم شد.
برای با هم بودن، برای با هم خواندن،
برای حضور تو، برای یک دم رهایی.

چشمانم را آرام فرو می‌بندم،
و در این سکوت،
به جادوی بازگشت تو دل می‌سپارم.
آه، ای آرزوی دوردست من،
به رویاهایم بیا،
به دنیایی که با عشقِ ما زاده شد،
سرزمینی پاک، متبرک،
جایی که تنها سایه‌های امید،
و تنها عطر نفس‌های ماست.

زهره ارشد

مبتلا شده ام به تو

مبتلا شده ام به تو
ترک کردنت طاقت فرساست
قلبم سنگینی میکند
تاب ندارد
مغزم فرو رفته در غبار
غبار غم و عطش و حسرت
زندانیش کرده ام
تا رسوایم نکند
باید خاموشش کنم
به قیمت نیستی ام
شرمنده ام از نگاه مهربان تو
مسیرم اینگونه رقم خورد
همینقدر تلخ
همینقدر تهی

زهره ارشد

مبتلا شده‌ام به بی‌خیالی،

مبتلا شده‌ام به بی‌خیالی،
بی‌خیالیِ مسموم،
انگاری همه‌چیز بی‌ارزش شده باشد،
کمرنگ شده باشد.
برای چیزی ذوق نمی‌کنم،
برای چیزی تلاش نمی‌کنم، و برنامه‌ای ندارم
تا وقتی به آن عمل نکردم خودم را ملامت کنم
و زور بزنم جبران شود.
انگاری به آخرِ همه چیز رسیده باشم،
انتهای رویاها،

انتهایِ دوست‌داشتن‌ها
انتهایِ دنیا
انتهای تو...

زهره ارشد