ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
تو گم گشته ی جمال و جلوه ی بازار
ما درپی عشقیم بهرمرهم این دل زار
تو چوحافظ یار در برخود خواهی وبس
ما چو سعدی یارنباشدهیچ دردلش آزار
تو دیگی که برتو نجوشد سگ جوشانی
مارا کافیست خبر خرمی و صحت دلدار
تو در این ره نهراسی زهرجنگ ونبردی
ما در تب عشقیم وعشق بیگانه زپیکار
تو معشوق خواهی حتی به رنج وگزندی
ما خود بسوزیم اما نرود بدست او خار
تو درپی وصلی به هر بها وچون چرایی
ماهم درپی وصلیم اما نه به هر بارررر
تو روشنی و نور بینی ما طالع نور
ما ذات عشق بینیم وتو صورت یار
تو دریاب عشق زمینی را دررخ خدایت
ما دراین عشق ندیدیم هیچ عاشق بیزار
داودچراغعلی
من غرق شدم تو چرا به نظاره نشستی؟
تو نگیری که گیرد ز منه فتاده دستی
همه عمر و هستی ام به پای تو هدرشد
پس چرا بسان بیگانه ای به من هستی
بهر تو پیمانه وجام می ام را بشکستم
که نکند تو را نشناسم به عالم مستی
در رونق من چو پروانه بودی به دورم
کنون چه شده موم شدی به پیله رستی
ز تو نیست خبط وخطایی۔زمانه اینست
برو که چو رسم بی وفایان دلم شکستی
روزی بگشودم به قدمت قلب و وجودم
تا ز مرکب افتادم در قلبتو برام بستی
تو که قدر منو قدر وفایم هیچ ندانستی
دانم که زمانه می کشد تو را به پستی
داودچراغعلی
سال عوض شدومن هنوز اندرخم خویش
همه رفتن سفر من ماندم درخانه وکیش
عازم سفر بودیم صاحبخانه به در کوفت
گفت یا برون شو یا بعلاوه کن بر پول پیش
باز کردیم کیف وساک ااااااز سفر منصرف
خوشی نیامده بر منه درمانده و درویش
سفربه کنارچه کنم بغض یخ زده ی دخترم را
کاش میمردم ان لحظه زین غم افزون وبیش
یکسال دویدیم بهر نان بهر یکدم زندگی
دریغ از زندگی نماندموی سیه برسرو ریش
گیر افتاده ایم دراین گرداب ما واین وطن
ش۔۔ی۔۔خ۔۔۔ ترساندما رااز ان دنیا ازآتیش
غافل که جهنم همینجاست ونباشدقراری
انگار عقربی افتاده درآستین ومیزندنیش
داودچراغعلی
ماندم به نگاه تو چه سری یست
بی تو نایی نباشد که کنم زیست
تنها رویا وخیالت شده سهم منو
دیدن آنروی زیبای سهم دگریست
مادرم گوید خیری باشد در این جدایی
گوییم مادرم درندیدن اخرچه خیریست
بی تو دربه در شدم دربطن خویش
بسان روحی که درتن وبدن نیست
چوگیر افتاده ای درزیرامواج و تلاطم
درخودماندم این دل غرق درچیست
بودی وجز فرح وشادی چیزی ندیدم
درفراغت آن ابر آسمانم باران گریست
رفتی وچیزی ندیدم جز وهم وخیال
این دل هر چه بودفقط با تونگریست
در نبود تو شدم مردود یا که رفوزه
توباشی یقین دارم این شوم بیست
داودچراغعلی
عمری بر دور باطل بیهوده کوشیم
جامه ی نورا بهر فرداامروز نپوشیم
به فکر انباشت وتلنباریم هچو مور
عمر جاودانه ام ؟پس برم تابه گور
درگیر سودکلان و پور سانت و ربا
پس کی این حلقوم شودخالی زجا
در مسلک ما کی مرده رحم و مروت
که همه کفتارصفت وطریق عداوت
یکی گذرداز خون قتل فرزندخویش
آن یکی از هیچ خواهد تاوان بیش
مردی سروجان دهد بهر ناموس را
خلقی شناسم زکور دزددفانوس را
بذات بدشدیم ونوشتیم برپای زمانه
سرشت مااین نبودوکاش این نمانه
کجاست آن نسل پهلوانان و تختی
گر افتی به گرداب که گیردتو دستی
خدایا ااااین نبوده اصل قوم آریایی
تو خود زنده کن آن مرام پوریایی
داودچراغعلی
دو دوست بودند درسالیانی بسا دور
ز قحطی به شهر شدند از دهی کور
یکی بخت نامش ان یکی اقبال نامی
ازاین رو توشه ای برداشتن اب ونانی
پیاده راهی شدن از دشت و بیابان
درمیان ره گشنگی غالب شد بر انان
اقبال گفت امروز از توشه تو ارتزاق
فردا ازبقچه من می خوریم در اطراق
بخت استقبال از ایده کرد با افتخار
غافل که نیرنگی چیده بوداقبال مکار
شب که شدخفتن درمیان ریگ وماسه
صبح سحر اقبال نبودوخالی بود کاسه
گفت چه ساده بودم منه بخت خفته
با نارفیق همسفر شدم و او کنون رفته
به زحمت رساند خود را به اب و نهری
این هنگام دیداقبال راکه گزیده مارزهری
رساند خود را بر سران نارفیق مار گزیده
گفت همسمر بد ذات چرا رنگت پریده
به هر سختی زهر از تنش بیرون کشید
و اقبال مزد نامردیش اینگونه چشید
بله گر نمک خوردین با جملگی دوستان
نشکنید نمکدان که افتدبه طباق گذرپوستان
این حکایت را از قصه های پدر بزرگان به حالت شعر دراورده ام
امید هست که موردپسند اساتید قرار گرفته باشد
داودچراغعلی
غم به دل دادم ولی دانم خطاست
این همه غم .پس شادی کجاست
بس ندیدم سیمایش شدفراموش
رسد روزی خوشی گیرم در اغوش
غم طفل می خورد مادر از دلواپسی
نکند دردورنج رسد بر او ازبی کسی
از روز اذل آدمی بوده باغم اجین
گهی غالب بود و گه پشتش زمین
غم وشادی دو برادر هستند تنی
هر کدام مهمانند شاید یک دمی
غم با ماتم اید اماهست از ان جدا
به ماتم یاورت هست تنها ان خدا
هر غمی را به دنیا باشد یک دوا
غم یار زره زره میکشت آخر تو را
کس ندانست از ان غم دل فرهاد
به گوش میرسد صدای تیشه وفریاد
برخیزو برون شو پیله وغم را رهاکن
جامه تیره بدر.روشنی را نو نواکن
باالهی درسرای ما شادی کن برقرار
نحسی وغم را از دوشمان بردار
داودچراغعلی
ندیدم من دژی محکم چو راستی
کند افزون۔ نروی هرگز به کاستی
نرود بالا دیوار و پئ بر پای دغل
گر بالا رود ۔قصر نیست آن کپل
صداقت میکند پیوندها محکم
به ناراستی بخشکدریشه کم کم
بخشکاند دروغ گل را قبل غنچه
اری چنان آفت زندبرباغ و باغچه
که گویی باغبانی در باغ ما نیست
تمام شاخه ها از گل چه خالیست
اگر صدقت دهد حتی سرت بر دار
مشو مایوس نجاتت میدهد دادار
خداوندا مبرا کن دروغ از سرزمینم
که هر آفت رسیدازآن رسیدمردمانم
هزاران سال پیش گفت ان شاه دادگر
نگه دارملک و مردمان زین سم ویرانگر
چه بسیارند دغلکاران کذاب به تاریخ
همه خارو خجل گشتند ونابود ازبیخ
داودچراغعلی