یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

آخرین شب

آخرین شب
خواندم به گوشش
قصّه ی تن را...
که چگونه  با
چنگالِ غربت
از اوجِ آسمان
بر خاکِ کویر کوباندنش...
روحم خمیازه ای بلند کشید

و
خوابید ...

سحرفهامی

مادرم می گفت

مادرم می گفت
آن سِیلی که دیشب آمده است
پیام آورِ ابرهاست
و ستاره ی صبر را
با خود آورده است


سحرفهامی

من خوب دریافته ام

من خوب دریافته ام
که طبق قانون این مسیر
همیشه جایگزینی برای درد هست...
همیشه جایگزینی برای آنچه که نیست هست ...

سحرفهامی

آنها با سُم های کِرختشان

آنها
با سُم های کِرختشان
زمین قلب تو را
وحشیانه میکوبند
و آنگاه که دیگر
حتی
ذره ای از خاک جانت
یارای برخاستن نداشت
آهسته میروند ...
انگار که
کارشان تمام شده است
اما
ای گِلِ پالوده ی کوبیده شده یِ بی غش
تو آغاز شده ای
با تو میشود
زیباترین
تندیس یک الهه را ...
آفرید.


سحرفهامی

تو برای قلبِ پیچکی من

تو برای قلبِ پیچکی من
مثلِ یک پناهِ سنگی شده ای
شاعر شهر فقط میداند
که چه دیوارِ قشنگی شده ای


سحرفهامی

من ایستاده ام ولی ، زخم نشسته بر تنم

من ایستاده ام ولی ، زخم نشسته بر تنم
مثل درختِ پر ثمر ، رنج شکفته بر تنم

شادم اگرچه تاکنون به خاکِ تر نشسته ام
شکسته قامتم ولی چه خوش تبر شکسته ام

من به مسیر آسمان ، سر به فلک کشیده ام
شاخه به شاخه تا قمر، دست و سرک کشیده ام

پرنده پر کشیده از شاخه ی من به شوقِ باغ
شانه ی امنی شده ام برای هق هقِ کلاغ

پر شده ذهنِ زردم از ، پچ پچ بادِ رهگذر
خش خش برگِ سرخوشم مانده به یاد هرگذر

گرچه ربوده بادِ غم ، برگِ بلا دیده ی من
پرشده از برف شعف ، دستِ ستمدیده ی من


سحرفهامی

رَستم از بندِ سکوت ، حمله به گفتن کردم

رَستم از بندِ سکوت ، حمله به گفتن کردم
سجده بر قبله ی خود، پشت به دشمن کردم

جستم از پیله ی اوهام به بیدارِ نماز
به سحر روی به سجّاده ی گلشن کردم

دیده ام وسعتِ آزادیِ یک دشت به خواب
ناگهان قصدِ فرار از غمِ روزن کردم

پا بریدم دگر از دیارِ خاموشی ها
دل به آتش زده ام ، شوقِ شکفتن کردم

گرچه سر سوخته ام از شرر شعله ی خویش
شبِ ظلمانی خود لحظه ای روشن کردم


سحرفهامی

پروانه ی دل افتاد در تُنگِ بُلورِ غم

پروانه ی دل افتاد در تُنگِ بُلورِ غم
در فکر رهایی بود از چنگِ شرورِ غم
با کوشش و سرسختی بر شیشه که میلغزید
هر کس که نگاهش کرد پنداشت که میرقصید
او در تبِ پرواز و جَستن زِ اسارت بود
رنگین پر و بال او در تُنگِ شقاوت بود
بیچاره در آن مینا از بس که پرید آخر
بشکست پر و بالش دلخسته رمید آخر
نزدیکِ سحر وقتی پیکار شکست او را
یک کودک زیبا رو در دست گرفت او را
آهسته دوید و بُرد ؛ پروانه ی خود در دشت
با کودک امید او بر خانه ی خود برگشت

سحرفهامی