ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
بازهم یک قهرمان در خاک ما روئیده است
دختری زیبا از ایران صد طلا دارد به دست
ای که چون کوهِ بلندی می رسی تا قرص ماه
چون دماوندی که گل دارد به پا بر فرش راه
باید از چشمت به صحرا های غم دریا کشم
یا که نقشی از رُخَت بر خاطرِ دنیا کشم
می کشم بر خاکِ ایرانم تو را مانند جان
از شکوهِ نام و یادت سبزه می کارم در آن
از شقایق هایِ گیلان ریختم در یک سبد
بر سرت تاجی از آنها می گذارم تا ابد
هدیه ای زیبا به ما دادی به رسمِ یادگار
آرزو یعنی تلاش آینده یعنی پشتکار
سحرفهامی
بر بالاترین شاخه ی شب یاد تو میدرخشد
من از خاک نداشتن ها
با نردبان خیال
به دارایی رسیده ام
می خواهم از خوشه ی چشمانت
قرصِ خواب بچینم
سحرفهامی
مثلِ یک فیتیله آتش بر زبانم می کشم
شعله ی یادِ تو را بر استخوانم می کشم
جان به آتش میزنم تا بلکه پیدایم کنی
هر شب این سوزنده را بر بازوانم می کشم
سحرفهامی
ارتشِ چشمانِ تو آتش به شهرِ من کشید
لشکرِ غم شعله ی حسرت به جان و تن کشید
شاه عشق بر پرچمِ پیروزی اش با رنگِ خون
خانه ی شاهانه ی قلبِ تو را بی من کشید
سحرفهامی
آخرین شب
خواندم به گوشش
قصّه ی تن را...
که چگونه با
چنگالِ غربت
از اوجِ آسمان
بر خاکِ کویر کوباندنش...
روحم خمیازه ای بلند کشید
و
خوابید ...
سحرفهامی
مادرم می گفت
آن سِیلی که دیشب آمده است
پیام آورِ ابرهاست
و ستاره ی صبر را
با خود آورده است
سحرفهامی
من خوب دریافته ام
که طبق قانون این مسیر
همیشه جایگزینی برای درد هست...
همیشه جایگزینی برای آنچه که نیست هست ...
سحرفهامی
آنها
با سُم های کِرختشان
زمین قلب تو را
وحشیانه میکوبند
و آنگاه که دیگر
حتی
ذره ای از خاک جانت
یارای برخاستن نداشت
آهسته میروند ...
انگار که
کارشان تمام شده است
اما
ای گِلِ پالوده ی کوبیده شده یِ بی غش
تو آغاز شده ای
با تو میشود
زیباترین
تندیس یک الهه را ...
آفرید.
سحرفهامی