یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

آمد از ریل قطاری چو پلنگ از دل غار

آمد از ریل قطاری چو پلنگ از دل غار
کودک از واگن آن سنگ بر انداخت به مار

سنگ غلتید و به دریاچه ی تقدیر افتاد
هم نشین شد ز قضا با گلکی پاک نهاد

خورد با سینه زمین ، لاله بر آن کرد نگاه
با دل از ساقه ی نازک به تنش داد پناه

موج میخواست که با خود ببرد قلوه ی ریز
گل ولی زد گره از ریشه بغل کرد عزیز

چترک از برگ بر آن سنگِ جبین داغ گشود
سایه افکند هم از چشمکِ خورشید ربود

ناگهان دید به تن سر زده یک برگِ حسود
تازه فهمید که دل باخته بر سنگِ کبود

موج رقصید به آلاله ی روئیده در آب
شبنم انداخت به یاقوت لبش هم چو شراب

لاله می‌خواست کمی خم بشود همرهِ باد....
بوسه چیند به لب از سنگِ دنی با دل راد

سنگ را زود خبر داد که جان داده به پیش
گفت او را که دل از ریشه ی تنها شده ریش

خواند هر روز به گوشش غزلی بهر جواب
هرگز اما نَشِنید از لبِ آن واژه ی ناب

برگِ گل خم شد و افتاد ، ولی سنگ ندید
خیره حتی به زبان نازِ گلک را نخرید

گل ، خود انداخت به دریاچه دگر ، با دلِ داغ
ناگهان دید همین منظره را صاحبِ باغ

لاله از ریشه جدا کرده به یک کیسه گذاشت
برد نزدیک خودش زود به گلخانه بکاشت

باغبان خوب تر از هر که شناسد گُل و خاک
سنگِ بنجل که ندارد خبر از غنچه ی پاک

از ازل بود به صحرا ی عدم کنجِ سراب
آمد از لطف خدا بر سرِ گنجینه یِ آب

قدرِ همسایه ندانست ، گُل از دست بداد
خورد تیپا ی دگر بر گِلِ دریاچه فتاد ...

خورد بر صخره که از جنس خودش داشت نژاد
رفت از خاطر آن گل ، به بدی گشت نماد

باغبان داد خبر لاله به گلخانه شکفت
دل به گل‌خواه دهد پندِ مرا هرکه شنفت...

هر که دیدت که به رنج آمده ای کرد سکوت
نیست آن لایقِ دل ، سینه بر آن کن برهوت

عاشق آن نیست که در راه به یک طعنه سُرید
عاشق آن است که از خارِ تو هم دل نبُرید

عاشق آن نیست که از وحشت یک خار پرید
بلکه با چنگِ جنم چید تو را ، برد و خرید

هان که با گوهر جان قلوه ی بنجل نخرید
بالِ احساس گران است چرا گل نخرید ؟


سحرفهامی

در اتاق آینه دیدم که به دنبال من است

در اتاق آینه دیدم که به دنبال من است

به دلم گفت بمان ، چید پرش ، پنجره بست

کلکی ساختم آن شب که گریزم به سحر

دم رفتن ، لبِ دریا کلکم دید و شکست


سحرفهامی

بازهم یک قهرمان در خاک ما روئیده است

بازهم یک قهرمان در خاک ما روئیده است
دختری زیبا از ایران صد طلا دارد به دست

ای که چون کوهِ بلندی می رسی تا قرص ماه
چون دماوندی که گل دارد به پا بر فرش راه


باید از چشمت به صحرا های غم دریا کشم
یا که نقشی از رُخَت بر خاطرِ دنیا کشم

می کشم بر خاکِ ایرانم تو را مانند جان
از شکوهِ نام و یادت سبزه می کارم در آن

از شقایق هایِ گیلان ریختم در یک سبد
بر سرت تاجی از آنها می گذارم تا ابد

هدیه ای زیبا به ما دادی به رسمِ یادگار
آرزو یعنی تلاش آینده یعنی پشتکار

سحرفهامی

بر بالاترین شاخه ی شب یاد تو میدرخشد

بر بالاترین شاخه ی شب یاد تو میدرخشد
من از خاک نداشتن ها
با نردبان خیال
به دارایی رسیده ام
می خواهم از خوشه ی چشمانت
قرصِ خواب بچینم


سحرفهامی

مثلِ یک فیتیله آتش بر زبانم می کشم

مثلِ یک فیتیله آتش بر زبانم می کشم

شعله ی یادِ تو را بر استخوانم می کشم

جان به آتش میزنم تا بلکه پیدایم کنی

هر شب این سوزنده را بر بازوانم می کشم


سحرفهامی

ارتشِ چشمانِ تو آتش به شهرِ من کشید

ارتشِ چشمانِ تو آتش به شهرِ من کشید
لشکرِ غم شعله ی حسرت به جان و تن کشید
شاه عشق بر پرچمِ پیروزی اش با رنگِ خون
خانه ی شاهانه ی قلبِ تو را بی من کشید


سحرفهامی

آخرین شب

آخرین شب
خواندم به گوشش
قصّه ی تن را...
که چگونه  با
چنگالِ غربت
از اوجِ آسمان
بر خاکِ کویر کوباندنش...
روحم خمیازه ای بلند کشید

و
خوابید ...

سحرفهامی

مادرم می گفت

مادرم می گفت
آن سِیلی که دیشب آمده است
پیام آورِ ابرهاست
و ستاره ی صبر را
با خود آورده است


سحرفهامی