یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

تو برای قلبِ پیچکی من

تو برای قلبِ پیچکی من
مثلِ یک پناهِ سنگی شده ای
شاعر شهر فقط میداند
که چه دیوارِ قشنگی شده ای


سحرفهامی

من ایستاده ام ولی ، زخم نشسته بر تنم

من ایستاده ام ولی ، زخم نشسته بر تنم
مثل درختِ پر ثمر ، رنج شکفته بر تنم

شادم اگرچه تاکنون به خاکِ تر نشسته ام
شکسته قامتم ولی چه خوش تبر شکسته ام

من به مسیر آسمان ، سر به فلک کشیده ام
شاخه به شاخه تا قمر، دست و سرک کشیده ام

پرنده پر کشیده از شاخه ی من به شوقِ باغ
شانه ی امنی شده ام برای هق هقِ کلاغ

پر شده ذهنِ زردم از ، پچ پچ بادِ رهگذر
خش خش برگِ سرخوشم مانده به یاد هرگذر

گرچه ربوده بادِ غم ، برگِ بلا دیده ی من
پرشده از برف شعف ، دستِ ستمدیده ی من


سحرفهامی

رَستم از بندِ سکوت ، حمله به گفتن کردم

رَستم از بندِ سکوت ، حمله به گفتن کردم
سجده بر قبله ی خود، پشت به دشمن کردم

جستم از پیله ی اوهام به بیدارِ نماز
به سحر روی به سجّاده ی گلشن کردم

دیده ام وسعتِ آزادیِ یک دشت به خواب
ناگهان قصدِ فرار از غمِ روزن کردم

پا بریدم دگر از دیارِ خاموشی ها
دل به آتش زده ام ، شوقِ شکفتن کردم

گرچه سر سوخته ام از شرر شعله ی خویش
شبِ ظلمانی خود لحظه ای روشن کردم


سحرفهامی

پروانه ی دل افتاد در تُنگِ بُلورِ غم

پروانه ی دل افتاد در تُنگِ بُلورِ غم
در فکر رهایی بود از چنگِ شرورِ غم
با کوشش و سرسختی بر شیشه که میلغزید
هر کس که نگاهش کرد پنداشت که میرقصید
او در تبِ پرواز و جَستن زِ اسارت بود
رنگین پر و بال او در تُنگِ شقاوت بود
بیچاره در آن مینا از بس که پرید آخر
بشکست پر و بالش دلخسته رمید آخر
نزدیکِ سحر وقتی پیکار شکست او را
یک کودک زیبا رو در دست گرفت او را
آهسته دوید و بُرد ؛ پروانه ی خود در دشت
با کودک امید او بر خانه ی خود برگشت

سحرفهامی

ارتش چشمان تو شهر مرا آتش کشید

ارتش چشمان تو شهر مرا آتش کشید
لشکر غم ریشه های تشنه ی تن را شکست
شاه عشق آمد به بالینم شبیخون زد به شب
خشمِ شمشیرش دل چون شیشه ی من را شکست


سحرفهامی

در سلول انفرادی تن من

در سلول انفرادی تن من
یکنفر با دهان بسته تو را فریاد زد
سالها رو به قبله ی تو نماز خواند
و تو نشنیدی
امروز صبح ،
بر امتداد بزرگترین گسل شکسته اش ایستاده بود
و ازعذابی که تو بر او نازل کردی
دو رکعت نماز وحشت خواند‌ .

سحرفهامی