ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
تو برای قلبِ پیچکی من
مثلِ یک پناهِ سنگی شده ای
شاعر شهر فقط میداند
که چه دیوارِ قشنگی شده ای
سحرفهامی
من ایستاده ام ولی ، زخم نشسته بر تنم
مثل درختِ پر ثمر ، رنج شکفته بر تنم
شادم اگرچه تاکنون به خاکِ تر نشسته ام
شکسته قامتم ولی چه خوش تبر شکسته ام
من به مسیر آسمان ، سر به فلک کشیده ام
شاخه به شاخه تا قمر، دست و سرک کشیده ام
پرنده پر کشیده از شاخه ی من به شوقِ باغ
شانه ی امنی شده ام برای هق هقِ کلاغ
پر شده ذهنِ زردم از ، پچ پچ بادِ رهگذر
خش خش برگِ سرخوشم مانده به یاد هرگذر
گرچه ربوده بادِ غم ، برگِ بلا دیده ی من
پرشده از برف شعف ، دستِ ستمدیده ی من
سحرفهامی
رَستم از بندِ سکوت ، حمله به گفتن کردم
سجده بر قبله ی خود، پشت به دشمن کردم
جستم از پیله ی اوهام به بیدارِ نماز
به سحر روی به سجّاده ی گلشن کردم
دیده ام وسعتِ آزادیِ یک دشت به خواب
ناگهان قصدِ فرار از غمِ روزن کردم
پا بریدم دگر از دیارِ خاموشی ها
دل به آتش زده ام ، شوقِ شکفتن کردم
گرچه سر سوخته ام از شرر شعله ی خویش
شبِ ظلمانی خود لحظه ای روشن کردم
سحرفهامی
پروانه ی دل افتاد در تُنگِ بُلورِ غم
در فکر رهایی بود از چنگِ شرورِ غم
با کوشش و سرسختی بر شیشه که میلغزید
هر کس که نگاهش کرد پنداشت که میرقصید
او در تبِ پرواز و جَستن زِ اسارت بود
رنگین پر و بال او در تُنگِ شقاوت بود
بیچاره در آن مینا از بس که پرید آخر
بشکست پر و بالش دلخسته رمید آخر
نزدیکِ سحر وقتی پیکار شکست او را
یک کودک زیبا رو در دست گرفت او را
آهسته دوید و بُرد ؛ پروانه ی خود در دشت
با کودک امید او بر خانه ی خود برگشت
سحرفهامی
ارتش چشمان تو شهر مرا آتش کشید
لشکر غم ریشه های تشنه ی تن را شکست
شاه عشق آمد به بالینم شبیخون زد به شب
خشمِ شمشیرش دل چون شیشه ی من را شکست
سحرفهامی
در سلول انفرادی تن من
یکنفر با دهان بسته تو را فریاد زد
سالها رو به قبله ی تو نماز خواند
و تو نشنیدی
امروز صبح ،
بر امتداد بزرگترین گسل شکسته اش ایستاده بود
و ازعذابی که تو بر او نازل کردی
دو رکعت نماز وحشت خواند .
سحرفهامی