یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

شانس

هر وقت دانه های برف را
در تابستان دیدی
شانس هم
زنگ در خانه ی مرا خواهد زد

بهمن نوری قاضی کند

در این وادی مرا یاری نبود،

در این وادی مرا یاری نبود،
به جز حسرت مرا کاری نبود.
در این دریای طوفانی ،
ساحل به این آرامی.
در این غربت، به این بی نامی،
رفیقم شد غم پنهانی.
به صد خون جگر پیمودم راه ،
که شاید شود عاشقی توشه راه.
به یاد تو همه شب، شمعی روشن بود ،
غافل از آن که دلت همه شب مهتاب بود.
مژده دهید که یار آمد ،
چه صد حیف که به خواب آمد.
خواب من تعبیری جز تو نداشت ،
خواب من ، جز تو با کسی کاری نداشت.

احسان برات شوشتری

تو را به قرص جمالت که ماه و تابنده است

تو را به قرص جمالت که ماه و تابنده است
بمان که روی سرم  غصه سایه افکنده است

زفرط ِ شوق و شعف نیست، از سر سوز است
به روی گونه ی من شبنمی که لغزنده است

تو از حوالی  ِدیبا و پولکی انگار
که چشم های سیاهت چنین فریبنده است

برای نیل به آغوشت، این دل زخمی
نبوده ای که ببینی چقدر جان کنده است

چگونه شاعر ِ جغرافی ِ تنت نشوم
که بُرهه بُرهه ی تاریخ  از تو شرمنده است

تو رفته ای به خیال  ِ خودت، ولی ای عشق
هنوز  سینه ی من از وجودت آکنده است

قسم به موی تو کین جان خسته از عهدی
که بسته با تو و چشمت، هماره خرسند است


محمد علی شیردل

در کوچه ی نام تو

در کوچه ی نام تو
بارانِ قطره‌های ابریشمِ خاطرات می‌بارد
و قلب من درخت کهنسالی ست
که ریشه‌هایش
تا ژرفای سایه‌سار نگاهت رفته است...

شب، غنچه ی تاریکی می‌شکفد
ماه، آوایی یخ‌زده را
در حلقوم تنهایی زمزمه می‌کند
و من پشت شیشه‌های ماتِ انتظار
به همهمه ی رازآلود باد
گوش می‌سپارم...

چشمانِ تو دریایی از آبیِ بی‌کران است
و من قایقی از چوبِ پوسیده ی آرزو
که بادبانِ امیدش را بادهای سرکش ربوده‌اند...

روزها، کاروانِ بی‌رحمِ سکوت هستند
و عشق تو کتابی ست
با صفحاتِ پاره پاره از رویا
بر میز تحریرِ روزهای فراموشی
من ورق می‌زنم
و هر برگ، خزان
رفته ی یک دلتنگی است
که بر دامانِ بی‌وزنِ زمان می‌لغزد...

ای دوست
در این شبی که کهکشان در آن خاموش است
دستانت را بگشا
تا پرواز را، از نو، بر بومِ بی‌کرانِ آرزو
با مرکبِ نور بیاموزم...


مریم نقی پور خانه سر

خسته بودم من وگرنه زندگی کاری نبود

خسته بودم من وگرنه زندگی کاری نبود
صد برابر کوه هم بر پشت من باری نبود

خسته بودم از خودم وقتی که ساکت می شدم
پاسخ لطف تو گر نه شرم و بیزاری نبود

خسته بودم خسته از هر آرزو که داشتم
زندگی در پیش من جز مشت و دیواری نبود...


من حسد بردم به هر حالی که داری ای رفیق
این حسادت بر خیال آنچه می داری نبود...

آنقدر غرق حماقت بوده ام از یاد رفت
این منی که غیر اندوه و بدهکاری نبود

زندگی آسان تر از آنی است که من دیده ام
زنده بودن بی سوالی واقعا کاری نبود

مثل تان شاید منم از غم طلا می ساختم
هی اگر این بند و این بن بست و بیماری نبود

شاعر تنها که پی جوی کمی آرامشی
زندگی آرامش بی بند وبی باری نبود

خستگی ما را ولی از زندگانی سیر کرد
ماجرای زندگی گر نه چنان کاری نبود


مرتضی پورغلامحسین

من ترمز بریده

من ترمز بریده
شیب تند درد هی باریدن
اتوبان به تنگی کوچه ای خاکی
هی بپیچد
زندگی نپیچد
خدا کند فرمان نبرد
کوهی پیدا نمی شود
سر بر شانه ام بگذارد
دلش زار بزند


تو
با من کورس گذاشته ای؟
این راه سیاه هی کرده ای
که نرسیدنت را کجا برسی
کولی تری ؟

تنهایی ام
آنقدر عمیق است
که اقیانوس در من غرق می شود


غلامرضا تنها