ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
ماهتابی کو که باشد رونق سوسوی ما
سر گذارد تا سحرگه بر سر بازوی ما
در سکوت و انجماد لحظه های بیدلی
دل سپارد در هوای نغمه هوهوی ما
شبچراغ از اختران بی نشانی ها شود
هی بپاشد پرتوی چشمک زنان را سوی ما
ما هزاران جاده نارفته را پیموده ایم
قصه دارد شهر ناپیدای تو در توی ما
برنمی تابد دلش غیر از هوای همدلی
آنکه بیند کوهی از ماتم سر زانوی ما
گرچه میدانی که با ما نارفیقی ها چه کرد
جای صدها دشنه دارد روی هر پهلوی ما
علتی جز سر بزیری در مقام یار نیست
می شکافت برق شمشیری اگر ابروی ما
علی معصومی
ترانه خواندی و آغاز ماجرا این بود
بهانه کردم و سر رشته بلا این بود
تو از دیار صفا و من از تبار وفا
ادای عشق من و ناز تو کجا این بود
همیشه ماهی و من مثل برکه حسرت
گمان کنم همه درد و ابطلا این بود
بنام نامی جانان همیشه خندان باش
پیام زلف تو در پنجه صبا این بود
بهار و عطر گل و چهره تو را دیدن
تمام قصه شیرین بین ما این بود
چه روزگار قشنگی چه لحظه نابی
شفای خاطر هر درد بی دوا این بود
بگو بگو که کنار تو زندگی زیباست
و آرزوی من از حضرت خدا این بود
بهار فرخنده گوارایتان باد
و آرزو دارم یکایک دوستان حالشان
با آمدن بهار خوش باشد
و من دعا گویم
علی معصومی
بگذار تا خاطراتت در سینه ام جا بماند
بگذار تا اشتیاقم همواره پوپا بماند
حالا که روییده بذر مهر و ارادت چه خوبست
آهوی دشت خیالت همپای صحرا بماند
مهلت بده زندگی را تا یک نفس جان بگیرد
از رد پایت نشانی اینجا و آنجا بماند
وقتیکه از باد و باران سیلی بپا گشته بگذار
این کلبه بی قراری پیوسته بر پا بماند
دلتنگ فصل بهارم ای آفتاب محبت !
بگذار تا روزنی در دهلیز دل وا بماند
کاری نکن تا که بعد از عمری دلآشفته بودن
با هق هق ناله هایم یک شهر تنها بماند
باید به شب پرسه هایم دیوانگی ها کنی تا
در بامداد خمارت یادی هم از ما بماند
اینجا جنون دکه دارد در انتهای خیابان
ای کاش نام و نشانش در ذهن لیلا بماند
چیزی نپرس و رها کن رویای بی حاصلم را
دلشوره های دلم را بگذار حالا بماند
علی معصومی
سخت است که باشی و کنار تو نباشم
آواره ی در شهر و دیار تو نباشم
در گوشه ای از خلوت شبهای خیابان
باران بزند... من به کنار تو نباشم
صیاد دلی تیر تو را هیچ خطا نیست
واله اگر جای شکار تو نباشم
از باد سحر عطر گلی تازه گرفتم
تا بی خبر از قول و قرار تو نباشم
تو سرخ ترین سیب درختان جهانی
من گمشده ی باغ انار تو نباشم؟
جانم به چه ارزد اگر ای خرمن آشوب
غارت زده ی بزم قمار تو نباشم
عالم همه در خواب و بیدارترینی
ای ماه پریزاده، خمار تو نباشم
علی معصومی
گفتی که به از باده نابم دهی ای عشق
خون جگر و قلب کبابم دهی ای عشق
آتش بزنی بر همه ی بود و نبودم
شیر و شکر و شهد شرابم دهی ای عشق
در بندم و امید رهایی به سرم نیست
عمری سر دارم که طنابم دهی ای عشق
از اینهمه مجهول و سوالی که نکردم
خود فرض محالیکه جوابم دهی ای عشق
صد طره ای از خوشه ی منظومه رازی
تا بسته به هر حادثه تابم دهی ای عشق
در پهنه ی دریای پر از موج بلایم
تا رقص پریشان حبابم دهی ای عشق
من گرد تو چرخیدم و چرخیدم و آخر
تدبیر تو این شد که شتابم دهی ای عشق
علی معصومی
دل که بیند، دیده را جای تماشاخانه نیست
عاشقی را نسبتی با عاقل و دیوانه نیست
قوت از گرمای وصل و نور دارد در دلش
ترسی از آتش اگر در سینه پروانه نیست
شهر لیلی تا خیابانی ندارد جز جنون
بهتر از آوارگی در ساحت ویرانه نیست
خانه بر دوشیم و با سیل خروشان می رویم
در دل بی خانمانان حسرت کاشانه نیست
تا که با چشم خماری خواب از سر می رود
ای دل شوریده دیگر حاجت میخانه نیست
نزد ما بنشین که چندی قصه گوی هم شویم
غصه دیرین اولاد بشر افسانه نیست
ای سرشک دیده چندی از سر مژگان ببار
جلگه رخسار ما را غیر از این دُردانه نیست
علی معصومی
سرشک دیده ی شوقم اگر ترانه شدم
طلوع نکهت صبحی پر ار جوانه شدم
دلم به سیب نگاه تو بند چیدن بود
که چون انار ترک خورده دانه دانه شدم
تو از تلاطم دلدادگی چه می دانی
چگونه راهی دریای بی کرانه شدم
مرا ببر به تماشا به فصل رویایی
که لرزه بر سر حتای مرگ شانه شدم
چرا به گوشه ویرانه منزوی باشم
منی که دفتر صد شعر بی بهانه شدم
تو بودی و من و پسکوچه های حیرانی
اگر چه ساکن این شهر بی نشانه شدم
در انحنای مسیرم هزار جاذبه بود
به کهربای پر از مهر تو کمانه شدم
مذاب خفته در اعماق کوهسارانم
که ناگهان فوران کرده و زبانه شدم
گدازه های مرا با خودت کجا بردی
که بین اینهمه گمگشته جاودانه شدم
فقط بخاطر تو و چشمان دلفریبت بود
اگر که واله و دلبسته ی زمانه شدم
خدا کند که بهار آید و تو هم باشی
دمی که راهی اقلیم آشیانه شدم
علی معصومی