ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
سرشک دیده ی شوقم اگر ترانه شدم
طلوع نکهت صبحی پر ار جوانه شدم
دلم به سیب نگاه تو بند چیدن بود
که چون انار ترک خورده دانه دانه شدم
تو از تلاطم دلدادگی چه می دانی
چگونه راهی دریای بی کرانه شدم
مرا ببر به تماشا به فصل رویایی
که لرزه بر سر حتای مرگ شانه شدم
چرا به گوشه ویرانه منزوی باشم
منی که دفتر صد شعر بی بهانه شدم
تو بودی و من و پسکوچه های حیرانی
اگر چه ساکن این شهر بی نشانه شدم
در انحنای مسیرم هزار جاذبه بود
به کهربای پر از مهر تو کمانه شدم
مذاب خفته در اعماق کوهسارانم
که ناگهان فوران کرده و زبانه شدم
گدازه های مرا با خودت کجا بردی
که بین اینهمه گمگشته جاودانه شدم
فقط بخاطر تو و چشمان دلفریبت بود
اگر که واله و دلبسته ی زمانه شدم
خدا کند که بهار آید و تو هم باشی
دمی که راهی اقلیم آشیانه شدم
علی معصومی
دوست دارم عالمی را با خودم عاشق کنم
دیدگانم برای دیدنش لایق کنم
می روم تا با تمام اشتیاق خویشتن
عرض حالی در حضور حضرت خالق کنم
زیر باران سبکباران و ساحل های سبز
موج اقیانوس را بر شانه قایق کنم
یک دو روزی دور از چشمان تیز دیگران
هی بریزم توی خود هی با خودم نق نق کنم
فکر و ذهنم را تهی گردانم از وهم و خیال
ترک این دلشوره های گنگ بی منطق کنم
مثل نوری که بحوشد از زمین تا آسمان
رشته پیوند خود را واصل و واثق کنم
دوست دارم تا زمانی که سپیده سرزند
گوشه ای بنشینم و شب تا سحر هق هق کنم
کلبه ای در زیر بارانم که با برگ خزان
نذر کردم سقف وبران گشته را عایق کنم
علی معصومی
هر لحظه روی شانه هامان بار نگذارید
ما را به زیر بار صد خروار نگذارید
گنجینه های مرز و بوم آرزوها را
در لابلای حلقه های مار نگذارید
از آستین دشمنان گفتید و فهمیدیم
بعدا اگر در پاچه ی شلوار نگذارید
با گرد و خاک کوچه بینائیم اگر بعدا
بر روی عینک شیشه های تار نگذارید
با گوسفندانی دگر مشغول و آرامیم
جای سگ چوپان اگر کفتار نگذارید
منبعد اگر وعد و وعید تازه ای دارید
لطفا به صرف گفتن اخبار نگذارید
آبی اگر از بین انگشتی نمی جوشد
بر قطر هایش اینهمه خودکار نگذارید
غول تورم سود باد آورده ای دارد
بر گردنش قلاده و افسار نگذارید
از منحنی های فلاکت که خبر دارید؟
این رشد لاکردار را بیکار نگذارید
ما شاعران کوچه فقر و قناعت را
لطفا میان اینهمه سالار نگذارید
علی معصومی
من و زلف تو هزاران گله داریم از هم
رشته در رشته به پا سلسه داریم از هم
گرچه با نغمه ی خود مژده شادی دادی
سالها صحبت بی حوصله داریم از هم
خرمن سوز و گدازیم و خودت می دانی
شعله در شعله بسی ولوله داریم از هم
لب اگر باز کنم کل جهان می فهمند
من و لبخند تو صد مشغله داریم از هم
خاک و سرچشمه خورشید؟ خدایا توبه
من و پیوند تو صد فاصله داریم از هم
تو به اوج فلک و من خس افتاده به راه
آسمان تا به زمین مرحله داریم از هم
تو عزیزی و مرا مکنت دیدار تو نیست
صد جهان بار گران قافله داریم از هم
چه کسی گفته که اسرار مرافاش کنی
از همان روز ازل مسئله داریم از هم
بعد آن فصل بهاری که نکردی خبرم
چِقَدَر کلبه ی بی چلچله داریم از هم
علی معصومی
دو زلفت را طناب دار من کردی ملالی نیست
جوابم را گرفتم از دل تنگم سوالی نیست
میان ضجه های مانده در پس کوچه حیرت
به پای کشتگان چشم تو قال و مقالی نیست
کنون بگذار رقصم را ببینی گاه جان کندن
برای مانده بر داری از این بهتر مجالی نیست
حرامم باد بعد از رفتنت یک لحظه خندیدن
مرا جز حسرت انبوه غم رزق حلالی نیست
تمام خون دل هاییکه دادی نوش جان کردم
مرام بندگان درگهت نعمت زوالی نیست
اگر چه آرزو دارم هوای آسمانت را
در آغوش زمین خو میکنم وقتیکه بالی نیست
به دور نقطه وصل تو چون پرگار می چرخم
که در میدان عشقت صحبت جنگ و جدالی نیست
علی معصومی
باغ و بهار و لحظه مهمانی تگرگ
کل می کشد دوباره به ویرانی تگرگ
زیر گلوله های یخی تکه می شود
تا میخورد شکوفه به پیشانی تگرگ
فریاد رعد و صاعقه را ضجه می زند
هوهوی باد و تق تق بورانی تگرگ
سرشاخه را شکسته به تاراج می برد
نفرین به راه و رسم گل افشانی تگرگ
می ریزد و بروی زمین لخته می زند
اندام گل به ساحت قربانی تگرگ
وقتی که گل به چشم تماشا نمی رسد
این تکه های آینه ارزانی تگرگ
فصل بهار و لاله ی خونین بی کفن
وای از غروب لحظه پایانی تگرگ
باران کجا و جوهره ی آب منجمد
لعنت به هرچه ذات زمستانی تگرگ
علی معصومی
غصه خوبست ولی سینه من تنگ شده
بسکه در فکر تو کوشیده سرم منگ شده
چشمهای من و عکس تو و دیواره و قاب
زندگی بوم قشنگی است که کمرنگ شده
ما که در گستره ی مزرعه ی مهر و صفا
ریزه خوریم چرا روزی مان سنگ شده؟
پیش خوشبختی ما گردانه ها روئیدند
پایمان بس که دویدیم پی اش لنگ شده
من و دلواپسی و فاصله و دیدن تو
امتدادیست که ویرانه صد جنگ شده
تا به آتش بکشد خرمن هر حوصله را
هرچه کم بوده گمانم که هماهنگ شده
علی معصومی
مجروح پیکاریم و سربازان عشقیم
جنگاوری افتاده در میدان عشقیم
سنگر به سنگر از پی دلدادگی ها
تا خط صفر مرز بی پایان عشقیم
ما سایبانی غیر سقف غم نداریم
گمگشته صحرای بی سامان عشقیم
از موج موج بی امان چشمه ساران
تا ساحل دریای سرگردان عشقیم
آواره ی جغرافیایی از جنونیم
در پیچ و تاب پنجه طوفان عشقیم
بگذار تا یکبار دیگر هم بگویم
زخمی ترین قربانی پیکان عشقیم
مادر نزائیده چنین آزادگی را
وقتی که پا در حلقه پیمان عشقیم
علی معصومی