ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پای رفتنم نیست
خودمو یه عمر نوشتم تووی دفتر
اما دفترم نیست
وجدانمو چپوندم ، توو جونِ یه کفترِجَلد
اما کفترم نیست
مستی ام رُو ریختم توو شراب
اما چَتوَلم نیست
متقاطع شده ایده هام ، تووی جدول
دراینهمه تقاطع، جدولم نیست
اونروز کفن به من گفت :
ازتو خفن ترهم هست ؟
بهش گفتم : جزفکرِ زیرِخاک رفتنم نیست
به میل بافتنی گفتم :
رؤیاهای منو بباف
به من میگه :
حس و حالِ بافتنم نیست
به قصه گفتم :
برام حالا که شبه قصه بگو
به من میگه :
حس و حالِ گفتنم نیست
آخرین تیر تَرکِشو درمیکنم
به روح میگم : توو راهِ اینجا خودمو ،
توو بیابون گم کردم
برو منو پیدا کن
به من میگه :
حس و حالِ یافتنم نیست
بهمن بیدقی
بعد از چند سال و بوقی ،
افتاد در کافه ی منهم ،
یه شوقی
یکی میگفت :
اینهم که پُراز دردست
شوقی ست دروغی
با اینهمه رفتار خُزعبل ،
انگار کَره اش را ،
کشیده اند ز دوغی
آنهم از دوغی دروغی
اما روحم ،
همین هم غنیمتی بود براش طفلک
چجور می خندید از دیدن آن شوق
با چه ذوقی
دلِ زیبادوستِ من ،
آری ،
همین کفترباز هیز
دلش گیرکرده بود اینبار به طوقی
دل من ، یه غیرتی بود
طوقی ماده هم ،
یه زیبای لوند ،
اما آسمون جُل بود و،
یه جورایی ، ملنگ
طوقی عشق من شد
بهر سینه ریزِ زیبایش بود ،
اسمش را گذاشتم طوقی
قلبم میگفت که اینبار،
برو تا آخرخط
مهم عشق است
گورپدرِ گیر و گورهای حقوقی
بهمن بیدقی
گفتم هرچی خدام بگه ،
حرف ، حرفِ خُدامه
شاید عشقش ،
سرِ از بدن جُدامه
من که حتی نمیدونم ،
خیر و شرّ،
برام کدامه
اون همیشه بیداره که ،
حافظِ لحظه های ،
ظاهراً کوتاه ولی مُدامه
من عاشقِ آسمونم و،
دنیاطلبه که ،
واله ی دنیاست
اون ابن ملجمه که ،
عاشقِ هُتامه
نمیدونه این سر و شکل ،
همه ش یه دامه
این چه زیبایی ای ست که ، بند به زُکامه
امان ازاین سر و مغزِ بلکامه
با آسمونه که همیشه ،
وقتِ شروعه
وقتِ افتتاحه
دراین دنیا که همیشه ،
وقتِ اختتامه
این چه دنیایی ست که وقتی میروم ،
دیگری جامه ؟
بلکامه پُر آرزو
بهمن بیدقی
براین آبشار چشمام ،
بینی ، صخره ست
براین هق هق دشوار،
درپائینِ صخره ،
به حالِ لرزیدن ،
دوتا پَره ست
گاهی دنیا ،
چنان سخت گیرد برمن ،
انگار دنیا ،
سریال ارّه ست
گاهی آرام چو برّه ست
گاهی مملوست از علم و ،
گاهی ، حافظ جهل است
سختی اغلب ، برای لقمان هاست
آسانی برای لقمه خوارانِ حرام است
همه اینها ز بازیهای دهرست
مهم هنگامه ی رحل است
همه چیز بازگردد به حالِ تعادل
آنجا قارون است که ازترس ،
ترکیده زَهره ست
جهان گردانی بهرِ قدرتِ حق ،
سهل است
بهترین حکمران خداست و ،
عالَم ،
بهترین شهرست
صدا زدم حوّا را ،
تا بیاید بخورَد باقیِ سیب اش را
نمی آید ،
انگار که با خودش قهرست
بهمن بیدقی
چگونه دوام آورم دراینجا ؟
درکنارِ نگاهی که دگرنیست
رفته پردیس
میان آنهمه گُل
چگونه دوام آورم دراینجا ؟
درکنارِ پگاهی که دگرنیست
دراین آسمانی که ،
مدتهاست ابریست
میان سیلی ز بارون ،
میانِ اینهمه گِل
من دوام نیاورم دراینجا
برای من بهترست ،
آینده ای زیبا ،
که از دنیام شده وِل
اِیوَل
خوب شد آمدی
ای مرگِ دیرهنگام
آمدی من را ببری ؟
خوش آمدی
آنهم دراین هنگام
دیگر این آخریا ،
شده بودم خل و چل
بیا بنشین به کنارم
الآن با هم میرویم
چای آماده ست ،
آنهم چای هل
بیا بنشین به کنارم
تو اِی آرزوی رفتن
تویی که هستی برایم ،
بابِ دل
بهمن بیدقی