یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

فقط دو پا مونده برام اما ،


پای رفتنم نیست

خودمو یه عمر نوشتم تووی دفتر
اما دفترم نیست

وجدانمو چپوندم ، توو جونِ یه کفترِجَلد
اما کفترم نیست

مستی ام رُو ریختم توو شراب
اما چَتوَلم نیست

متقاطع شده ایده هام ، تووی جدول
دراینهمه تقاطع، جدولم نیست

اونروز کفن به من گفت :
ازتو خفن ترهم هست ؟
بهش گفتم : جزفکرِ زیرِخاک رفتنم نیست

به میل بافتنی گفتم :
رؤیاهای منو بباف
به من میگه :
حس و حالِ بافتنم نیست

به قصه گفتم :
برام حالا که شبه قصه بگو
به من میگه :
حس و حالِ گفتنم نیست

آخرین تیر تَرکِشو درمیکنم
به روح میگم : توو راهِ اینجا خودمو ،
توو بیابون گم کردم
برو منو پیدا کن
به من میگه :
حس و حالِ یافتنم نیست


بهمن بیدقی

بعد از چند سال و بوقی ،

بعد از چند سال و بوقی ،
افتاد در کافه ی منهم ،
یه شوقی
یکی میگفت :
اینهم که پُراز دردست
شوقی ست دروغی

با اینهمه رفتار خُزعبل ،
انگار کَره اش را ،
کشیده اند ز دوغی
آنهم از دوغی دروغی

اما روحم ،
همین هم غنیمتی بود براش طفلک
چجور می خندید از دیدن آن شوق
با چه ذوقی

دلِ زیبادوستِ من ،
آری ،
همین کفترباز هیز
دلش گیرکرده بود اینبار به طوقی
دل من ، یه غیرتی بود
طوقی ماده هم ،
یه زیبای لوند ،
اما آسمون جُل بود و،
یه جورایی ، ملنگ
طوقی عشق من شد
بهر سینه ریزِ زیبایش بود ،
اسمش را گذاشتم طوقی

قلبم میگفت که اینبار،
برو تا آخرخط
مهم عشق است
گورپدرِ گیر و گورهای حقوقی

بهمن بیدقی

گفتم هرچی خدام بگه ،

گفتم هرچی خدام بگه ،
حرف ، حرفِ خُدامه

شاید عشقش ،
سرِ از بدن جُدامه

من که حتی نمیدونم ،
خیر و شرّ،
برام کدامه
اون همیشه بیداره که ،
حافظِ لحظه های ،
ظاهراً کوتاه ولی مُدامه

من عاشقِ آسمونم و،
دنیاطلبه که ،
واله ی دنیاست
اون ابن ملجمه که ،
عاشقِ هُتامه
نمیدونه این سر و شکل ،
همه ش یه دامه
این چه زیبایی ای ست که ، بند به زُکامه

امان ازاین سر و مغزِ بلکامه

با آسمونه که همیشه ،
وقتِ شروعه
وقتِ افتتاحه
دراین دنیا که همیشه ،
وقتِ اختتامه
این چه دنیایی ست که وقتی میروم ،
دیگری جامه ؟


بلکامه پُر آرزو
بهمن بیدقی

براین آبشار چشمام ،

براین آبشار چشمام ،
بینی ، صخره ست
براین هق هق دشوار،
درپائینِ صخره ،
به حالِ لرزیدن ،
دوتا پَره ست

گاهی دنیا ،
چنان سخت گیرد برمن ،
انگار دنیا ،
سریال ارّه ست

گاهی آرام چو برّه ست

گاهی مملوست از علم و ،
گاهی ، حافظ جهل است
سختی اغلب ، برای لقمان هاست
آسانی برای لقمه خوارانِ حرام است
همه اینها ز بازیهای دهرست

مهم هنگامه ی رحل است
همه چیز بازگردد به حالِ تعادل
آنجا قارون است که ازترس ،
ترکیده زَهره ست

جهان گردانی بهرِ قدرتِ حق ،
سهل است
بهترین حکمران خداست و ،
عالَم ،
بهترین شهرست

صدا زدم حوّا را ،
تا بیاید بخورَد باقیِ سیب اش را
نمی آید ،
انگار که با خودش قهرست


بهمن بیدقی

چگونه دوام آورم دراینجا ؟

چگونه دوام آورم دراینجا ؟
درکنارِ نگاهی که دگرنیست
رفته پردیس
میان آنهمه گُل
چگونه دوام آورم دراینجا ؟
درکنارِ پگاهی که دگرنیست

دراین آسمانی که ،
مدتهاست ابریست
میان سیلی ز بارون ،
میانِ اینهمه گِل

من دوام نیاورم دراینجا
برای من بهترست ،
آینده ای زیبا ،
که از دنیام شده وِل

اِیوَل
خوب شد آمدی
ای مرگِ دیرهنگام
آمدی من را ببری ؟
خوش آمدی
آنهم دراین هنگام
دیگر این آخریا ،
شده بودم خل و چل

بیا بنشین به کنارم
الآن با هم میرویم
چای آماده ست ،
آنهم چای هل

بیا بنشین به کنارم
تو اِی آرزوی رفتن
تویی که هستی برایم ،
بابِ دل


بهمن بیدقی