یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

یک روز آرام✈

شمع در تاریکی عاشقانه تر میسوزد...

نگاهِت بهترین تصویرِ دنیاست

نگاهِت بهترین تصویرِ دنیاست
فدای چِشم‌های بی نظیرِت
تو حتی ساعتی هم دور باشی
یه دلتنگم که می‌مونم اسیرِت

تو از بس عطرِ عشقِت پخشه اینجا
که یارِت باز امشب گیج و مسته
طوافِت می‌کنم تا عمر دارم
تو رو این مردِ عاشق می‌پرسته

بمون تا فصل سرما دور باشه
که واسم عشقِ سرسبزت بهاره
جدا کن آخرِش قلبم رو از درد
که تنها مرهمم آغوشِ یاره

به قلبم حس و حالی ناب دادی
که لبریزِت بمونم با جنونم
تو باشی غرق دنیایی قشنگم
بمون تا شاعر عشقِت بمونم

نگاهم می‌کنی هی شاد میشم
وجودِت واسه من صدها شرابه
بمون با قلبِ من بانوی خوبم
که عشقِت باعثِ این حسِ نابه


مهدی ملکی

ای خدا ، دلواپسم امشب نگارم دیر کرد

ای خدا ، دلواپسم امشب نگارم دیر کرد
ساعتی دوری از او ، دَه سال من را پیر کرد


خواستم‌ طاعت کنم عابد صفت با قصد قُرب
چشم و ابرو و لَبش  ذهنِ مرا درگیر کرد


آنچنان رقصید دنیا پیشِ چشمم دلفریب
تا به خود باز آمدم شیطان مرا تسخیر کرد


روزگارم سال ها با درد و غم مَانوس بود
اشک ها و سجده های نیمه شب تاثیر کرد


دوش گفتم کیست بهر وصل تو شایسته ؟گفت
آنکه هنگامِ بلا  ابلیس را زنجیر کرد


علی باقری

از کمرکش کوه،

از کمرکش کوه،
باد می‌آید،
بوی اندوه دشت‌های بی‌سوار.
پیرزنی،
به شانه‌های سنگی تکیه داده،
صدایش شکسته،
چون جویباری خشکیده در گدار.
می‌خواند:
ای تفنگ،
ای زین،
ای رد سم‌ها بر خاک خیس!
کجا بردند سوارم را؟
زنان،
سیاه‌پوش چون سایه‌های غروب،
به دورش حلقه زده‌اند،
گریه‌شان،
چکیده‌ی صخره‌هاست.
و چپ‌ساز،
لرزشی سرد بر استخوان باد.
گاگریو،
می‌پیچد در دل دره،
می‌رسد به ایلم،
به گوسفندان بیشبان،
به اسب‌های خاموش،
به چشمان پدری که دیروز،
پسرش را روانه کرد.
خون جوان،
با باران یکی شده،
و رود،
سرخ از داغ،
می‌رود…
ای دشت،
ای کوه،
ای چپ‌ساز غم،
به مادر بگویید:
سوارش،
بر اسب باد می‌تازد…
آن سوی مرگ.


منوچهربرون

همچو سروی بلند

همچو سروی بلند
ریشه دردل خاک
خاک تلخ وسرد
بی باک.و استوار
من به امیدزیسته ام
....
همچو قایقی پی ساحل
درحریم تلخ زیستن
به غروب تیره آفتاب خسته مینگرم
به صدای ماهی هایی که تشنه اند
به وسعت بیکران یک اندوه
من به هیاهوی موج های بی نشان دل بسته ام
در روزن رویایی سپید
پی قاصدکی شاید
من به دنبال نویدبارانم
....
همچو‌ پروانه ای
پی بهارمیگردم
به دنبال آرزویی که در دل سنگی نهفته
پی بوی خوش عاشقی
من به نور فانوسک خاموش دل بسته ام
وصدای زاغکی تنها
صدایم میکند
اینجا سرزمین کلاغهاست


علیرضامعصومی

وقتی خطر، بیخِ گوشهایِ خاکِ بی صاحب

وقتی خطر،
بیخِ گوشهایِ خاکِ بی صاحب
خمیازه می کشد
و تشرِ سست
در تیغِ غلاف شده، می تُرشد
و جرئت ادعا
جراحتِ همیشه ی جمعه هاست
و ایمانِ عامی
آمین گاهِ دعایِ امامِ امّی است
و خونِ بی بها
می جوشد وهیچگاه آه نمی کشد
و شعلۀ آتش
بی شرمی را، برشته نمی نماید
و شکمِ بی نان
قرائتِ قرآن را قورت می دهد
و پینۀ پیشانی
پردۀ پژواکِ گناهان گزاف است
آنگاه خون بس
ته ماندۀ خاک را،
به تاراج تبه کاران می دهد

وقتی صداها
تا اجازۀ صدور به صف شده اَند
و غرورها
در غیبتِ غیرت چون حبابِ کف
و هوارِ درد
به منزله ی بیماریِ هاری است
و وقاحت
وقعی به شعورُ شرف نمی گذارد
و دروغ
دروازۀ عبور از دو رویی هاست
و قداستِ انسان
زیرِ قدم هایِ قدرت بی قیمت و،
جانِ آدمی
جولانگاهِ بوالهوسیِ حرامیان است
و سکوت
سیرۀ سیاست پیشه هایِ سفیه و،
سیاست
سایه ی، سیاه اندیشانۀ فقیه است
و حرصِ حکومت
هراسناک ترین حریفِ زندگی ست
آنگاه خون بس
تمدنی هزاران ساله را
به تاراجِ تبه کاران می دهد

بیندیش، درمان
در دهانِ دریده ی خودِ درد است
و تخمِ رهایی
در زهدانِ آزادگی ریشه می دواند
و امیدِ خسته
در میقات خرد و خون نفس می کشد

امیر ابراهیم مقصودی فرد

با برقِ یک نگاه،

با برقِ یک نگاه،
دلِ ساده‌ی من،
در برابرِ سِحرِ
منشورِ رنگیِ سایه‌ها،
سیاهیِ غلیظِ مژه‌ها
و
خطِ چشم‌هایی مسخ‌شده
در انعکاسِ لنزها،
بی‌خبر
از همه‌جا،
حتی
تیرهای سمیِ کشیده در کمان
و
سگِ
چشمانِ شکارچی،

بار دیگر،
هر چه داشت، باخت
و
بی‌صدا،
شکار شد.

ناصر صابر

تو که باشی دلم گرم است

تو که باشی
دلم گرم است
که هر گاه غم در دلم بیاید
و ریشه بدواند ،
به پشت سرم که نگاهی کنم
تنها تو را ببینم
و سایه ی قامتت را
در کنارم
احساس کنم...
خودت هم میدانی من،
با آمدن تو به زندگی
دل بستم
و در کنارت تا به ابد
هرکجای این دنیا
هم که باشم
عاشق لحظه های خویشم...


نعیمه سادات سوفاری