ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
قطرهقطره، ناگفته حرفها در دهان ذوب شد، به انبانِ قلبم چکید.
به درون مینگرم؛ رسوبِ سالیانِ کلمات...
خواستمشان فاش گویم
روانه گشتم سوی همدلی، همدردی.
به ابر گفتمشان باران شدند،
سیل شد، جاری شد، ویرانهها برجا ماند.
به کوه گفتمشان افروخت، آتشفشان شد،
و آتش بر همه عالم زد.
به ماه گفتمشان ذرهذره نزار شد و رو به خاموشی نهاد.
به کهکشان گفتمشان دلش سیاه شد و اخترها به چاهش فرو مرد.
در صور گفتمشان قیامت برخاست.
نادم و پشیمان از کردهی خویش،
رو به دل کردم، گفتمش:
هیچکس را تابِ سخن نبود.
گفت: «هیچ مگو، که منم مخزنالاسرار.»
مسعود حسنوند
شبـی سعـدی ، شبـی حـافظ ، شبـی عاشقِ خیامی
شبـی فــارغ ، شبی عـاشق ، شبی بیچـاره هیـامی
میـانِ بستــر خــوابت ، شبـی ماهـو ، شبـی پروین
گَهی سلطـان شودمریم ، شبی شیدا ، شبی شیرین
گَهی گـریان ،گَهی خنـدان ،گهی افسوس بی پایان
گَهی خوشحال از دردی ، گهـی حیـران و سرگـردان
دوباره تارِ تو؟!صدطعمهِٔ دلچسبِ دیگردارد این بازی
به مسلخ میبری تو عشق را ، اعجوبه مردِ لشکرِ نازی
دوبار نام تو؟! ازلحظه هایِ چندشِ آن عشـق بیـزارم
به پایان آمد آن دفتر خداروشکر،کنارت نقطه میزارم
ساناز زبرشاهی
دیروزعزیزان برسربندرچه گذشت
ماندیدیم وشنیدیم برسرآنهاچه گذشت
جوانان همچون پروانه درشمع سوختند
ماندانیم چه بهحال پدرومادروهمسر چه گذشت
این چه غم بودکه آمدبرآنهانمایان
الله بده صبری بردلهای پرخون شان
زهرا سلمانی هرمزی
منحصراً یارانی که شنیدن صدای نگفته هایم
یگانه هایی چو قلمُ دفترم بودند اطرافم
همه به فانی ، ولی آنان ماندگارن مداوم کنارم
به پایدارترین سنگ صبورها اثبات شدند برایم
تحملی دو چندان دارند در بی حوصله گی هایم
به گلایه ها نباشند هیچ در شکوه وشکایت هایم
هر بار برایشان سرودم چو طبیب کردن درمانم
اندکی هم جوارشان بودن توفیقی باشد حاصلم
تخلص شان را علاجی در عموم احوالات نامیدم
پوران گشولی
خواهم امشب تاسحر،مهمان آغوشت شوم
بانگاهی پُرزعشق،لبریز احساست شوم
خواهم امشب، خوانمت درشعروشورچون غزل
تادَمِ صبح قیامت،من دعاگویت شوم
خواهم امشب ،گیرمت درسینه پنهان درسکوت
من همان عشق خیالی،بهررویایت شوم
خواهم امشب،درکنارساحل چشمان تو
چون نسیمی برتن نازت،چوطنازت شوم
خواهم امشب،آرزوهای محال وشهرت لیلا زعشق
همچوشمع روشنی،روشنگرجانت شوم
خواهم امشب،گویمت،من رازدل باحس ناب
نوشتمت چون جامِ مِی،تامست وبی تابت شوم
خواهم امشب گویمت، می خواهمت ازجان ودل
من سخن سَربسته گفتم،جان به قربانت شوم
نسیم منصوری نژاد
هر چراغی
چون که قرمز میشود
میدود
کودکی با شیشهشوی
تا غبارِ شهر را
از شیشهی ماشینِ من
بلکه از چشمانِ من
بلکه از ناپاکْجان و قلبِ سَر سنگینِ من
بِستُرَد
من ولی چشمم نمیخواهم که بیند
ماجرا را...
پای خو را
پیشتر زآن
که چراغم سبز گردد
میفشارم بر پدال
میگریزم
زاین میان
حسن حیدری