ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
خط می زند قلم همه خاطره هایش
دلخوش نباشد دگر به نوشته هایش
نقش کلمات بودند رقص جمله هایش
تمام دفترها شد بی رنگ به رویا هایش
اشخاصی ربوده اند دلخوشی هایش
همگی را می سپارد به مجال هایش
تلخین را نخواهد چو باد برده هایش
می نویسد گذراست این تجربه هایش
اینان می شوند ثبت در سرمایه هایش
پوران گشولی
تجربه نویسد درد دل ها
به سر برده می کند درک ها
نگاه سرچشمهِ ناگفته ها
صدا باشد آکنده از بغض ها
قلب درد آمده روی آدم ها
زبان قادر نباشد بیان ها
چه بیماریست به جان ها
چرا عاجز ندارد درمان ها
پوران گشولی
بیان تکلیف را نمی دانم
خود متحیر سرگردانم
میل رفتن هاست نیتم
پای پوشی به پا پوشم
ولی قوت نباشد قدم هایم
به خواست ماندن نشینم
لیکن دگر نیست جایگاهم
دلتنگِ فریاد ها زدنم
اما رخصت این را ندارم
خنده بر دوراهی ها زدم
بی جهت زدند قضاوتم
جامِ چه کنم به دستانم
شد خُلق خوی همیشگیم
پوران گشولی
زبان تان جویا نباشد حال ما
آیا می دانید چه آمد بر سرمان
مرا خاطرم بماند مرامُ معرفت تان
می گویم باز هم نباشم چو دیگران
کوچک است دنیا کی بدانیم این را
چه سخت است توجیح کردن تان
فقد چند بیتی نویسم برایتان
که خاک را قدرَش بداند گلدان
گلدان هم گُل دانست بهایش را
لیکن می دانند خاکُ گُل گلدان
تا نباشد قطره ایی از باران
نیستند هیچ کدام از اینان
قلم را پیچیده خطوط ها نکِشانم
اصل سروده نویسد گویا برایتان
که تا هستیم بدانیم ارزش یکدیگران
مگر نه وقتی نباشیم عکسُ بنرِمان
نویسندُ زنند به درُ دیواران
دگر چه سودُ ضرر به حالِ رفته گان
پوران گشولی
طوفانی تر از امواجِ دلتنگی
باشند چشمانی
چو ابرِ دریا بارانی
از قدم ها طولانی
ناتوانِ سیلابِ زمانه ایی
در هر ساحل کشیدیم مهتابی
به رسم یادگارها
جا گذاشت از خود غروبی
عدالت ها نباشد
ولی شاید بوده حقیقتی
در این تقدیراتِ اجباری
پوران گشولی
قایق دیرینم را فروشانم
به موج رفته
دریاها
که ببردگذرش راچو محوکشانِ
گردبادان
سروده غزل هایم را می سپارم
به چلچله زنانِ رهسپار ( پرستو دریایی)
چرا که خاموش بود
این فانوسِ دیرین قایق
لیکن به دروغین ها
روشن تر بود
رازِ پوسیده فانوس ها
پوران گشولی
آمدنش ویرانگرتر
بود باری دگر
و
همچنان ماهرتر از ماهرانان
نقشه اش بود
این چالاکِ چیره دست
که ویرانش کند
زخمی تر از زخمان ها
ای کاش
می دانستمش
نقاب ها صورتش را
آه گله دارم
از خویش
که چرا فروختم ارزان
روح از جانِ بی جانم را
پوران گشولی